داستان کوتاه رمال اگر غیب می‌دانست، خود گنج پیدا می‌کرد

داستان کوتاه رمال اگر غیب می‌دانست، خود گنج پیدا می‌کرد
روزی روزگاری، رمالی بود که با چرب زبانی و چاپلوسی برای افراد ساده‌لوح، روزگار می‌گذراند. روزی مرد رمال سراغ تاجر ثروتمندی رفت که خیلی به فکر مال‌اندوزی بود. رمال از این ویژگی تاجر استفاده کرد و...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شریک دزد و رفیق قافله

داستان کوتاه شریک دزد و رفیق قافله
در روزگاران قدیم تجار و مردم برای رفت و آمد در بین شهرها از حیواناتی مانند اسب و شتر استفاده می‌کردند. سرعت کم این چهارپایان و همچنین خستگی خود مسافران باعث می‌شد تا آن‌ها مجبور باشند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دوستی خاله خرسه

داستان کوتاه دوستی خاله خرسه
پیرمردی در دهی دور در باغ بزرگی زندگی می‌کرد. این پیرمرد از مال دنیا همه چیز داشت، ولی خیلی تنها بود،‌ چون در کودکی پدر و مادرش از دنیا رفته بود و خواهر و برادری نداشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟

داستان کوتاه جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟
فصل بهار بود و مورچه‌ای کوچک در تلاش برای جمع‌کردن آذوقه و خوراک روزهای سرد زمستان. در همان حال گنجشکی هم در پرواز و آوازخوانی و از شاخه‌ای بر شاخه‌ای دیگر پریدن بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه فکر نان کن که خربزه آب است

داستان کوتاه فکر نان کن که خربزه آب است
در روزگاران گذشته، دو کارگر ساده که کارشان ساختن آجرهای خشتی یا همان خشتمالی بود، با هم کار می‌کردند. آن دو نفر مجبور بودند هر روز از صبح تا شب به سختی کار کنند و آخر شب دستمزد کمی می‌گرفتند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه این شتر را جای دیگری بخوابان

داستان کوتاه این شتر را جای دیگری بخوابان
در زمان‌های قدیم، مرد راهزنی که خیلی زرنگ و چابک بود، سالیانه فقط یک‌بار و به تنهایی راهزنی می‌کرد و بقیه‌ی سال را با پولی که به‌دست می‌آورد، می‌گذراند. این مرد زرنگ نقشه‌ای داشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دسته گل به آب دادن

داستان کوتاه دسته گل به آب دادن
روزی، مادری صاحب دو فرزند دوقلو شد. این دو پسر دوقلو نه تنها از لحاظ شکل و ظاهر شبیه هم نبودند، بلکه از نظر شانس و اقبال هم به‌هم شبیه نبودند. یکی از این دو برادر خوش‌قدم و دیگری بدقدم بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سنگ مفت، گنجشک مفت

داستان کوتاه سنگ مفت، گنجشک مفت
در گذشته‌های دور، زن و شوهری سالیان سال در کنار هم زندگی می‌کردند تا پیر شدند. بچه‌های آن‌ها ازدواج کرده و از پیش آن‌ها رفته بودند و به همین دلیل آن دو کاملا تنها بودند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مثل سگ پشیمان است

داستان کوتاه مثل سگ پشیمان است
روزی روزگاری، سگ تنبل و بیکاری در دهی زندگی می‌کرد. این سگ بیکار همیشه گرسنه بود و هیچ وقت یک وعده‌ی سیر غذا نمی‌خورد، چون باید کسی دلش برای او می‌سوخت تا تکه گوشتی یا استخوانی برایش بیندازد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اول چاه را بکن، بعد مناره را بدزد

داستان کوتاه اول چاه را بکن، بعد مناره را بدزد
در روزگاران قدیم مردمی از اهالی روستاهای کویری ایران سخت تلاش کردند تا توانسته بودند در روستای خود چاهی بکنند. مردم از این چاه برای آبیاری زمین‌های کشاورزی خود استفاده می‌کردند.
دنباله‌ی نوشته