آنتونی رابینز در مورد اهمیت تمرکز، خاطرهی زیبایی را بیان میکند که با هم آن را میخوانیم: من یکبار در کلاس مربوط به مسابقات اتومبیلرانی شرکت کردم. اولین اصل اساسی که در آنجا به من یاد دادند...
«نورمن کازنز» در کتاب شگفتانگیزش با عنوان «تشریح یک بیماری» داستانی دربارهی «پابلو کاسالز» یکی از بزرگترین موسیقیدانان قرن بیستم آورده است که ما میتوانیم از آن...
دختر کوچکی به مهمانشان گفت: میخوای عروسکهامو ببینی؟ مهمان با مهربانی جواب داد: آره عزیزم. دخترک دوید و همهی عروسکهایش را آورد. بعضی از آنها خیلی با نمک بودند.
شخصی به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود. خودش میدانست که به آخر خط رسیده است؛ بنابراین داوطلبانه عازم جبهه شد. تمام آرزویش این بود که شجاعانه در جنگ کشته شود. او با تمام هوشیاری و جسورانه میجنگید.
همیشه فکر میکردم که خیلی باهوش، عاقل و شکستناپذیر هستم! به خودم مغرور شده بودم و شکست برایم مفهومی نداشت. غافل از اینکه همیشه آنطور که فکر میکنی عاقل نیستی.
«جان» و همسرش «جنی» در محلهای فقیرنشین زندگی میکردند. جان در ادارهی راهآهن تعمیرکار بود و کار سخت و خسته کنندهای داشت. جنی هم در یک گلفروشی کارهای متفرقه انجام میداد.
پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز دیگر وارد سن سی سالگی میشدم. وارد شدن به دهههای جدید از زندگی، کمی نگران کننده بود! چون میترسیدم که بهترین سالهای زندگیام را پشت سر گذاشتهام.
هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی «ویلان» را از یاد نمیبرم. در واقع، در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگیام را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم!
روزی زنی از خواب بیدار میشود و در آینه نگاه میکند و متوجه میشود که فقط سه تار مو روی سرش مانده. به خود میگوید: فکر میکنم بهتر باشد امروز موهایم را ببافم؟ همین کار را میکند و روز را بهخوشی میگذراند.
سرما بيداد مىکند و من يک دانشجوى ساده با پالتويى رنگ و رو رفته، در يکى از بهترين شهرهاى اروپا، دارم تند تند راه مىروم تا به کلاس برسم... نوک بينىام سرخ شده و اشکى گرم که محصول سوز ماه ژانويه است...