ایستادهام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم.
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم! به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی درافتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و...
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند میدهم که کامروا شوی: اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
یک زن تقریبا پنجاه سالهی سفیدپوست به صندلیش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد سیاهپوست است. با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد. مهماندار از او پرسید مشکل چیه خانم؟
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: فکر میکنی آیا میشود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟ ماکس جواب میدهد: چرا از کشیش نمیپرسی؟ جک نزد کشیش میرود و میپرسد...
جنایتکاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
یکی از کانالهای خارجی یک برنامهی مستند حیات وحش را پخش میکرد. یک گروه محقق یک سری لاشهی مرغ را داخل یک توری گذاشته بودند و چند گودال به فاصلههای ۱۰-۲۰ متر از هم حفر کرده بودند.
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید...
سینوهه شبی را به مستی کنار نیل به خواب میرود و صبح روز بعد یکی از بردههای مصر که گوشها و بینیاش را به نشانهی بردگی بریده بودند، بالای سر خودش میبیند. در ابتدا میترسد...
در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهماننواز بود و شغلش آبفروشی بود. روزی بهرام پنجم شاهنشاه ساسانی با لباسی مبدل به در خانهی این مرد میرود.