داستان کوتاه هر چیزی تازه‌اش خوبه الا دوست

داستان کوتاه هر چیزی تازه‌اش خوبه الا دوست
روزی روزگاری، دو دوست قدیمی که سالیان سال با هم دوست و یار بودند و به‌قول معروف نان و نمک یکدیگر را خورده بودند شروع به کار معامله و دادوستد کردند. این دوستان هر چند وقت یک‌بار با یکدیگر معامله می‌کردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شیوانا پسر پیرزن

داستان کوتاه شیوانا پسر پیرزن
شیوانا با تعدادی از شاگردان از راهی می‌گذشت. نزدیک دروازه‌ی یک شهر با ردیفی از فروشندگان دوره‌گرد روبه‌رو شد که کنار جاده بساط خود را پهن کرده بودند و به رهگذران غذا و لباس و میوه می‌فروختند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شیوانا و تهدید باغبان مدرسه

داستان کوتاه شیوانا و تهدید باغبان مدرسه
باغبان گوشه‌ی حیاط مدرسه نشسته و به نقطه‌ای خیره شده بود. آن‌قدر غمگین بود که شیوانا را که از مقابلش می‌گذشت ندید و حتی صدایش را که به او سلام کرد نشنید. شیوانا که کمتر باغبان را این‌گونه غمگین دیده بود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دزد باش و مرد باش

داستان کوتاه دزد باش و مرد باش
در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنی‌اش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری می‌کرد. سه دزد که آوازه‌ی این کاروانسرا را شنیده بودند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مریض و پزشک و بازرس

داستان کوتاه مریض و پزشک و بازرس
روزی مریضی برای نشان دادن مریضی خود به مطب پزشک فوق‌متخصص مراجعه کرد. منشی پزشک به او گفت: شما وقت قبلی نگرفته‌اید و کارتخوان هم نداریم. مریض گفت: کار من بسیار کوتاه است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دوستانت را نزدیک خودت نگه‌دار و دشمنانت را نزدیکتر

داستان کوتاه دوستانت را نزدیک خودت نگه‌دار و دشمنانت را نزدیکتر
چرچیل سیاستمدار بزرگ در کتاب خاطرات خود می‌نویسد: زمانی که پسر بچه‌ای یازده ساله بودم، روزی سه نفر از بچه‌های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زیر آب زدن

داستان کوتاه زیر آب زدن
در کمتر از صد سال پیش در خانه‌ها لوله‌کشی برای آب تصفیه شده وجود نداشت. آب تمیز درون حوض حیاط ریخته شده و برای استفاده‌های بعدی در آن‌جا نگهداری می‌شد. در انتهای مخزن آب یا همان حوض‌ها...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یک خشت هم بگذار در دیگ

داستان کوتاه یک خشت هم بگذار در دیگ
عروس خودپسندی، آشپزی بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگی می‌كرد. مادرشوهر پخت و پز را به‌عهده داشت. یک روز مادرشوهر مریض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند. عروس می‌خواست پلو بپزد، ولی بلد نبود.
دنباله‌ی نوشته