راهبی در نزدیکی معبد زندگی میکرد. در خانهی روبرویش، یک روسپی اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند، تصمیم گرفت با او صحبت کند.
کشیش تازهکار و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی در حومهی بروکلین (شهر نیویورک) بود، در اوایل ماه اکتبر وارد شهر شدند. زمانی که کلیسا را دیدند، دلشان از شور و شوق آکنده بود.
یکی بود، یکی نبود. همین دور و برها مرد مغازهداری بود که یک روز صبح، مثل هر روز در مغازهاش را باز کرد. بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد. پارچهای برداشت تا ترازویش را تمیز کند که اولین مشتری وارد مغازه شد.
روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید: استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافهی خاصی را زیبا و قشنگ میپندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد.
خانه، که تنها موجود در سرتاسر دره بود، در نوک تپهی پستی قرار داشت. میتوانستی از آن بالا رودخانه، آغل و بعد گندمزار پوشیده از گلهای لوبیای قرمز را که فرا رسیدن فصل درو را مژده میداد، ببینی.
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی میکرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد. از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بهدست آورد.
در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دیسی شد و شروع به نواختن ویولن کرد. این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت.
وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالبترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی بیابید شانس به شما روی آورده است.
مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمیرفت و همه چیز را به شوخی میگرفت. روزی او را نزد شیوانا آورد و گفت: از شما میخواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بیتفاوتیاش بردارد.
کریم خان زند هر روز صبح برای دادخواهی ستمدیدگان مینشست تا به شکایت مردم رسیدگی کند. روزی مرد حیلهگری پیش او آمد. همین که به حضور او رسید چنان اشک از دیده فرو ریخت...