داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم

داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم
پسرکی بود که می‌خواست خدا را ملاقات کند. او می‌دانست تا ‌رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل ‌چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یعقوب لیث صفاری و اجرای عدالت

داستان کوتاه یعقوب لیث صفاری و اجرای عدالت
شبی هر چه کرد، خوابش نبرد، غلامان را گفت: حتما به کسی ظلم شده، او را بیابید. پس از کمی جست و جو، غلامان باز گشتند و گفتند: سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم. اما سلطان را دوباره خواب نیامد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قهرمانی در پارالمپیک

داستان کوتاه قهرمانی در پارالمپیک
چند سال پیش در جریان بازی‌های پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا ۹ نفر از شرکت‌کنندگان دو ۱۰۰ متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه‌ی این ۹ نفر افرادی بودند که ما آن‌ها را عقب‌مانده‌ی ذهنی و جسمی می‌خوانیم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شایعه پراکنی

داستان کوتاه شایعه پراکنی
زنی در مورد همسایه‌اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه‌ی اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. همسایه‌اش از این شایعه به شدت صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چرا وقتی عصبانی هستیم داد می‌زنیم

داستان کوتاه چرا وقتی عصبانی هستیم داد می‌زنیم
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدای‌شان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سه پرسش سقراط

داستان کوتاه سه پرسش سقراط
در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط می‌دانی راجع به یکی از شاگردانت چه شنیده‌ام؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چقدر خوبه مثبت دیدن

داستان کوتاه چقدر خوبه مثبت دیدن
چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم. سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد.
دنباله‌ی نوشته