سه نفر زن میخواستند از سر چاه آب بیاورند. در فاصلهای نه چندان دور از آنها پیرمرد دنیا دیدهای نشسته بود و میشنید که هر یک از زنها چهطور از پسرانشان تعریف میکنند.
مرد از راه میرسه. ناراحت و عبوس. زن: چی شده؟ مرد: هیچی (و در دل از خدا میخواد که زنش بیخیال شه و بره پی کارش.) زن حرف مرد رو باور نمیکنه: یه چیزیت هست. بگو!
آنطور که تابلوی اطلاعات پرواز نشان میداد، هواپیمای فردریک تاخیر داشت و تا ۳۰ دقیقهی دیگر هم نمیرسید. برای همین یوتا بهطرف مادر و دختر رفت و سعی کرد با آنها صحبت کند تا زمان هم زودتر بگذرد.
فکرش حسابی مشغول بود، نمیدونست چرا اینطوری شده، کجای کار اشتباه بود. برای بچههاش هیچی کم نذاشته بود. خونهی خوب، وسایل عالی، پول، معلمهای خصوصی، ویلا، خلاصه همه چیز.
موزو انشا: عزدواج! هر وقت من یک کار خوب میکنم، مامانم به من میگوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب میگیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کردهام و مامانم قول پنجتایش را به من داده است.
در ایستگاه کوچکی میان رم و ژن، رئیس قطار در کوپهی ما را باز کرد و به کمک یک روغنکار دودهزده، پیرمرد یک چشمی را به تو کشید. همه همصدا گفتند: «خیلی پیر است!» و نیشخندی زدند.
پیرمرد سرفهای کرد و با لحنی مهربان و پدرانه صدا زد: پسرم، یک لیوان آب به من بده، خدا خیرت بدهد. پسر بعد از چند دقیقه، ظرف آب را برداشت و به کنار چشمهی مجاور رفت.
پدری هنگام مرگ به فرزندش گفت: فرزندم تو را سه وصیت دارم. امیدوارم به این سه وصیت من توجه کنی. اگر خواستی ملکی بفروشی، ابتدا دستی به سر و رویش بکش و بعد آن را بفروش!
مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه سالهاش را بسیار دوست میداشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتیاش را دوباره بهدست آورد.
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای سادهی صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام سادهای مانند صبحانه تهیه کرده بود.