داستان کوتاه بیماری آلزایمر مادر

داستان کوتاه بیماری آلزایمر مادر
چمدانش را بسته بودیم. با خانه‌ی سالمندان هم، هماهنگ شده بود. یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات و کشمش و چیزهایی شیرین. برای شروع آشنایی گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمی‌خورم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یادته پدرت ما رو غافلگیر کرد و ازدواج کردیم؟

داستان کوتاه یادته پدرت ما رو غافلگیر کرد و ازدواج کردیم؟
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی پیدا کرد که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود.
دنباله‌ی نوشته