روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانهاش دعوت کند. موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند...
دو برادر با هم در مزرعهای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جروبحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
در یک دهکدهی کوچک نزدیک نورنبرگ خانوادهای با ۱۸ فرزند زندگی میکردند. برای امرار معاش این خانوادهی بزرگ، پدر میبایستی ۱۸ ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا میشد تن میداد.
دو برادر با هم در مزرعهی خانوادگی کار میکردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانوادهی بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب که میشد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف میکردند.
چندین سال پیش بود. ما در یک خانوادهی خیلی فقیر در یک ده دورافتاده به نام روکی، توی یک کلبهی کوچک زندگی میکردیم. روزها در مزرعه کار میکردیم و شبها از خستگی خوابمان میبرد.
زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را بهطور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت میکردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمیکردند مگر یک چیز.
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانوادهی همسرم، پایینتر از خانوادهی خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته بود.