پادشاهی جایزهی بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام...
مددکار: ببین پیرمرد! برای آخرین بار میگم، خوب گوش کن تا یاد بگیری. آخه تا کی میخوای به این پنجره زل بزنی؟ اگه این بازی را یاد بگیری، هم از شر این پنجره راحت میشی، هم میتونی...
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر میکرد. او همیشه شادمانه آواز میخواند، کفش وصله میزد و هر شب با عشق و امید نزد خانوادهی خویش باز میگشت. و اما در نزدیکی بساط کفاش...
لودویک، برادر آلفرد فوت کرده بود، اما روزنامهها به اشتباه گمان بردند که فرد فوت شده آلفرد است. از این رو زمانی که او روزنامههای صبح را ورق میزد، از تیتر صفحهی اصلی شگفت زده شد.
در افسانهها آمده است که مخترع شطرنج، بازی اختراعی خود را نزد حاکم منطقه برد و حاکم اختراع هوشمندانهی وی را بسیار پسندید، تا آن حد که به او اجازه داد تا هر چه بهعنوان پاداش میخواهد، طلب کند.
روزی شاه عباس به همراه وزیرش شیخ بهایی و چند تن از فرماندهان به شکار میروند. در بین راه، شاه عباس به شیخ بهایی گفت: یا شیخ! نقل، داستان، یا پندی بگویید که این فرماندهانی که با ما آمدهاند درسی گیرند!
در زمان اشغال هند توسط بریتانیا، روزی افسر انگلیسی بدون هیچ دلیلی سیلی محکمی به یک شهروند هندی زد. شهروند سادهی هندی چنان با مشت به روی افسر بریتانیایی زد که او از اثر شدت ضربهی وارده به زمین افتاد.
جیمز بهخاطر سردردی که بیست سال زندگیش رو سیاه کرده بود به سراغ دکتر جدیدی که از مهارتش تعریف زیادی شنیده بود رفت. بعد از معاینه و آزمایشهای متعدد، دکتر اون رو به مطب فراخوند.
بچه خیاطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدر او، او را صدا زد و بیدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مىدیدم. پدر هر چه اصرار کرد، بچه خیاط خواب خود را تعریف نکرد.
گويند: روزی، زنی كه يتيمدار بود به نزد قائممقام فراهانی، صاحب كتاب منشئآت و وزير محمدشاه آمد و گفت: زنی هستم كه يتيم دارم و غذا برای فرزندان يتيم خويش میخواهم.