داستان کوتاه تصویر آرامش

داستان کوتاه تصویر آرامش
پادشاهی جایزه‌ی بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آموزش شطرنج به پیرمرد

داستان کوتاه آموزش شطرنج به پیرمرد
مددکار: ببین پیرمرد! برای آخرین بار می‌گم، خوب گوش کن تا یاد بگیری. آخه تا کی می‌خوای به این پنجره زل بزنی؟ اگه این بازی را یاد بگیری، هم از شر این پنجره راحت می‌شی، هم می‌تونی...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پیرمرد کفاش و آرامش

داستان کوتاه پیرمرد کفاش و آرامش
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می‌کرد. او همیشه شادمانه آواز می‌خواند، کفش وصله می‌زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده‌ی خویش باز می‌گشت. و اما در نزدیکی بساط کفاش...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه وصیتنامه‌ی آلفرد نوبل

داستان کوتاه وصیتنامه‌ی آلفرد نوبل
لودویک، برادر آلفرد فوت کرده بود، اما روزنامه‌ها به اشتباه گمان بردند که فرد فوت شده آلفرد است. از این رو زمانی که او روزنامه‌های صبح را ورق می‌زد، از تیتر صفحه‌ی اصلی شگفت زده شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مخترع کم توقع شطرنج

داستان کوتاه مخترع کم توقع شطرنج
در افسانه‌ها آمده است که مخترع شطرنج، بازی اختراعی خود را نزد حاکم منطقه برد و حاکم اختراع هوشمندانه‌ی وی را بسیار پسندید، تا آن حد که به او اجازه داد تا هر چه به‌عنوان پاداش می‌خواهد، طلب کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سه پند آموزنده از شیخ بهایی

داستان کوتاه سه پند آموزنده از شیخ بهایی
روزی شاه عباس به همراه وزیرش شیخ بهایی و چند تن از فرماندهان به شکار می‌روند. در بین راه، شاه عباس به شیخ بهایی گفت: یا شیخ! نقل، داستان، یا پندی بگویید که این فرماندهانی که با ما آمده‌اند درسی گیرند!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سیلی افسر انگلیسی

داستان کوتاه سیلی افسر انگلیسی
در زمان اشغال هند توسط بریتانیا، روزی افسر انگلیسی بدون هیچ دلیلی سیلی محکمی به یک شهروند هندی زد. شهروند ساده‌ی هندی چنان با مشت به روی افسر بریتانیایی زد که او از اثر شدت ضربه‌ی وارده به زمین افتاد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ادبیات فاخر ایرانی

داستان کوتاه ادبیات فاخر ایرانی
گويند: روزی، زنی كه يتيم‌دار بود به نزد قائم‌مقام فراهانی، صاحب كتاب منشئآت و وزير محمدشاه آمد و گفت: زنی هستم كه يتيم دارم و غذا برای فرزندان يتيم خويش می‌خواهم.
دنباله‌ی نوشته