روزی غلامی را به بازرگانی برای فروش عرضه داشتند. از خوبیهای غلام چنین گفتند که وقتی رگ غیرتش به جنبش درآید، به تنهایی کار چهل تن را میکند. بازرگان که همیشه برای تجارت در سفر بود...
در روزگاران گذشته، دزدی وارد شهر بزرگی شد، گشتی در بازار شهر زد و فهمید مردم این شهر دادوستد پررونقی دارند و روزانه پول زیادی در بازار ردوبدل میشود. دزد تصمیم گرفت شب...
پیرزن فقیری بود که یک گربه داشت و او را خیلی دوست داشت. به همین خاطر جایی در گوشهی اتاق برای گربه درست کرده بود و او در همان جا زندگی میکرد. پیرزن چیزی زیادی نداشت که به گربه بدهد.
مرد کشاورزی بود که خودش سواد نداشت اما میگفت: «بیسواد کور است.» و خیلی دلش میخواست بچهاش با سواد شود و خواندن و نوشتن یاد بگیرد. در آن روستا مدرسه نبود تا کشاورز بچهاش را به آنجا بفرستد.
یکی بود یکی نبود. مردی بود که همراه خانوادهاش مشغول خوردن شام بودند. نه قرار بود جایی بروند، نه با کسی قول و قراری داشتند. ناگهان صدای در بلند شد. مرد نگاهی به همسرش انداخت.
یک حکیمباشی بود که به معاینهی بیماران میپرداخت. روزی صدای آه و نالهی بیماری توجهش را جلب کرد. وقتی از مطب خارج شد، دید که بیماری هست که از درد گلایه میکند و میخواهد که خارج از نوبت معاینه بشود.
یکی بود، یکی نبود. پیرزن و پیرمردی بودند که فقط دو دختر داشتند. دخترها شوهر کرده و از پیش آنها رفته بودند. روزی از روزها پیرمرد برای سر زدن به دخترها و دامادهایش از خانه خارج شد.
روزی طلبهی جوانی که در زمان شاه عباس در اصفهان درس میخواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس خواندن خسته شدهام و میخواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم.
روزگار اسکندر بود. کار لشگرکشی و جنگ اسکندر پیش رفت و پیش رفت تا به چین رسید. اما بر خلاف انتظار او نه لشگری در برابرش مقاومت کرد و نه سپاه و فرماندهای به جنگش آمد.
روزی بود و روزگاری. در زمانهای پیش یک صوفی سوار بر الاغ به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آنجا بگذراند. پس خرش را به اصطبل برد.