داستان کوتاه جنگ زرگری

داستان کوتاه جنگ زرگری
در روزگاران قدیم هرگاه مشتری به‌ظاهر پولداری وارد بعضی از دکان‌های زرگری می‌شد و از کم و کیف و عیار و بهای جواهر پرسشی می‌کرد، زرگر فورا بهای جواهر مورد پرسش را چند برابر بهای واقعی آن اعلام می‌کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کلک کسی را کندن

داستان کوتاه کلک کسی را کندن
معنی و مفهوم استعاری مثل «کلک کسی را کندن» موقعی به‌کار می‌رود که شخصی را از بین برده یا از جایی که در آن کار می‌کرده اخراج کرده باشند. در چنین موارد و نظایر آن گفته می‌شود: بالاخره کلکش را کندند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دو قورت و نیمش هم باقیه

داستان کوتاه دو قورت و نیمش هم باقیه
چون حضرت سلیمان بعد از مرگ پدرش داود به رسالت و پادشاهی رسید از خداوند خواست که همه‌ی جهان و موجودات آن و همه‌ی زمین و زمان و عناصر چهارگانه و جن و پری را بدو بخشد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه باد آورده را باد می‌برد

داستان کوتاه باد آورده را باد می‌برد
در زمان پادشاهی خسرو پرویز، ایرانیان شهر اسکندریه در کشور مصر را محاصره کردند. رومیان در صدد نجات دادن ثروت شهر بر آمدند و آن را در چند کشتی نهادند. اما باد مخالف وزید و کشتی‌ها را به جانب ایرانیان راند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ماشین مشدی ممدلی، نه بوق داره نه صندلی

داستان کوتاه ماشین مشدی ممدلی، نه بوق داره نه صندلی
درباره‌ی ماشین مشدی ممدلی روایت‌های شنیدنی بسیاری نقل شده است که شاید همه‌ی آن‌ها واقعیت نداشته باشد. مرحوم مشهدی محمدعلی از درشکچه‌چی‌های تهران قدیم بود که به‌خاطر شغلش همه او را می‌شناختند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه از این ستون به آن ستون فرج است

داستان کوتاه از این ستون به آن ستون فرج است
در زمان قدیم جوان بی‌گناهی به مرگ محکوم شده بود، زیرا تمام شواهد و قراین ظاهری بر ارتکاب جرم و جنایت او حکایت می‌کرد. جوان را به سیاستگاه بردند و به ستونی بستند تا حکم را اجرا کنند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه برو کشکت را بساب

داستان کوتاه برو کشکت را بساب
می‌گویند روزی مرد کشک‌سابی نزد شیخ بهایی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد

داستان کوتاه درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد
روزی بود روزگاری بود، زمستان و برف بود. صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت: برم به باغم سری بزنم. به باغش رفت. برف روی زمین نشسته بود.
دنباله‌ی نوشته