داستان کوتاه ماشین مشدی ممدلی، نه بوق داره نه صندلی

داستان کوتاه ماشین مشدی ممدلی، نه بوق داره نه صندلی
درباره‌ی ماشین مشدی ممدلی روایت‌های شنیدنی بسیاری نقل شده است که شاید همه‌ی آن‌ها واقعیت نداشته باشد. مرحوم مشهدی محمدعلی از درشکچه‌چی‌های تهران قدیم بود که به‌خاطر شغلش همه او را می‌شناختند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه از این ستون به آن ستون فرج است

داستان کوتاه از این ستون به آن ستون فرج است
در زمان قدیم جوان بی‌گناهی به مرگ محکوم شده بود، زیرا تمام شواهد و قراین ظاهری بر ارتکاب جرم و جنایت او حکایت می‌کرد. جوان را به سیاستگاه بردند و به ستونی بستند تا حکم را اجرا کنند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه برو کشکت را بساب

داستان کوتاه برو کشکت را بساب
می‌گویند روزی مرد کشک‌سابی نزد شیخ بهایی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد

داستان کوتاه درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد
روزی بود روزگاری بود، زمستان و برف بود. صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت: برم به باغم سری بزنم. به باغش رفت. برف روی زمین نشسته بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قوز بالای قوز

داستان کوتاه قوز بالای قوز
می‌گویند فردی به‌خاطر قوزی که بر پشتش بود خیلی غصه می‌خورد. یک شب مهتابی از خواب بیدار شد. خیال کرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر آتشدان حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پیش از چوب غش و ریسه می‌رود

داستان کوتاه پیش از چوب غش و ریسه می‌رود
روزی بود و روزگاری. در آن روزگار دو نفر مثل سگ و گربه به جان هم افتاده بودند و با هم دعوا می‌کردند. هیچ کس نمی‌دانست آن‌ها سر چه موضوعی با هم دعوا می‌کنند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه جواب ابلهان خاموشی است

داستان کوتاه جواب ابلهان خاموشی است
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری، جلوی قهوه‌خانه‌ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه‌خانه نشست تا غذایی بخورد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه استخوان لای زخم گذاشتن

داستان کوتاه استخوان لای زخم گذاشتن
قصابی بود که هنگام کار با ساتور دستش را بریده بود و خون زیادی از زخمش می‌چکید. همسایه‌ها جمع شدند و او را نزد حکیم‌باشی که دکتر شهرشان بود، بردند. حکیم بعد از ضد عفونی زخم می‌خواست آن را ببندد...
دنباله‌ی نوشته