داستان کوتاه پرنده و سلیمان نبی

داستان کوتاه پرنده و سلیمان نبی
در عصر حضرت سلیمان نبی، پرنده‌ای برای نوشیدن آب به‌سمت برکه‌ای پرواز کرد، اما چند کودک را بر سر برکه دید. پس آن‌قدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه انشا درباره‌ی فواید گاو بودن

داستان کوتاه انشا درباره‌ی فواید گاو بودن
بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم. ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد. مثلا در مورد همین ازدواج که این همه الان دارند راجع به آن، برنامه‌ی هزار راه رفته و نرفته و برگشته درست می‌کنند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه انشا درباره‌ی یک لقمه نان حلال

داستان کوتاه انشا درباره‌ی یک لقمه نان حلال
نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم. مثل آقا تقی. آقا تقی یک ماست‌بندی دارد. او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می‌دهد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ملانصرالدین و شمع

داستان کوتاه ملانصرالدین و شمع
در نزدیکی ده ملانصرالدین، مکان مرتفعی بود که شب‌ها باد می‌آمد و فوق‌العاده سرد می‌شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آن‌که از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می‌دهیم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عاشقانه زندگی کنید

داستان کوتاه عاشقانه زندگی کنید
همایشی برای بانوان با عنوان چگونه با همسر خود عاشقانه زندگی کنید برگزار شده بود. توی این همایش از خانم‌ها سوال شد که: چه کسانی عاشق همسران‌شون هستند؟ همه‌ی زن‌ها دستاشون رو بالا بردن.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قضای حاجت ناصرالدین شاه در سفر فرنگ

داستان کوتاه قضای حاجت ناصرالدین شاه در سفر فرنگ
نقل است که ناصرالدین شاه وقتی به اولین سفر اروپایی خود رفت، در کاخ ورسای و توسط پادشاه فرانسه از او پذیرایی شد. بعد از مراسم شام، اعلی‌حضرت سلطان صاحبقران به قضای حاجتش نیاز افتاد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بالا نرو خطرناکه

داستان کوتاه بالا نرو خطرناکه
سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به‌خاطر کارهای اضافه، بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید. او که بسیار خسته بود به خودش گفت: تا اتوبوس بیاید، کمی بخوابم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نامه‌ای به خدا

داستان کوتاه نامه‌ای به خدا
خانه، که تنها موجود در سرتاسر دره بود، در نوک تپه‌ی پستی قرار داشت. می‌توانستی از آن بالا رودخانه، آغل و بعد گندمزار پوشیده از گل‌های لوبیای قرمز را که فرا رسیدن فصل درو را مژده می‌داد، ببینی.
دنباله‌ی نوشته