مایکل، رانندهی اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع بهکار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز طبق معمول بود و تعدادی مسافر پیاده میشدند و چند نفر هم سوار میشدند.
روزی دهقانی به جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت: این گونی خیار را میبرم و با پولی که برای آن میگیرم، یک مرغ میخرم. مرغ تخم میگذارد، روی آنها مینشیند و یک مشت جوجه در میآید.
چهار تا دانشجو شب امتحان بهجای درس خواندن به پارتی و خوشگذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند. روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقهای سوار کردند.
محمد پرنیان، شعر حسنک کجایی را در سال ۱۳۴۹ و در ۱۹ سالگی سرود. سپس چکیدهای از آن و بهگونهای دیگر به کتاب فارسی دوم دبستان راه یافت. در اینجا ۴ گونهی داستان حسن کجایی آورده شده است.
کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخهی درختی نشست. روباه گرسنهای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت: ای وای تو اونجایی، میدانم صدای معرکهای داری!
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانوادهی همسرم، پایینتر از خانوادهی خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته بود.
پدری در حال رد شدن از کنار اتاق پسرش بود. با تعجب دید که تخت خواب کاملا مرتب و همه چیز جمع و جور شده و پاکتی نیز روی بالش گذاشته شده و رویش نوشته «پدر».