روزی روزگاری ملانصرالدین در روستایی ساکن شده بود و به خوبی و خوشی با همسایگانش زندگی میکرد. او آنقدر همسایهی خوب و مهربانی بود که گاه مورد سوء استفادهی همسایگان قرار میگرفت.
روزی روزگاری در شهری دور پادشاهی حکمرانی میکرد و تمایل داشت که مشاوری زرنگ و باهوش برای خود انتخاب کند. به همین دلیل به وزیرش گفت که: شهر به شهر و ده به ده بگردد و...
آقا مرتضی رو توی کوچه پیدا کردم! زمستون سیزده سال پیش، پشت یکی از پنجرههای خونهی پدری نشسته بودم و آسمون برفی رو نگاه میکردم که صدای نالهای توجهم رو جلب کرد.
در قدیم، مردی روستایی جل و پلاسش را برداشت و به ده همسایه رفت و مهمان دوستش شد. نه یک روز، نه دو روز، نه سه روز، چند هفته آنجا ماند. روزی که زن صاحبخانه از پذیرایی او خسته شده بود...
یکی بود یکی نبود. مردی بود که همراه خانوادهاش مشغول خوردن شام بودند. نه قرار بود جایی بروند، نه با کسی قول و قراری داشتند. ناگهان صدای در بلند شد. مرد نگاهی به همسرش انداخت.
یک حکیمباشی بود که به معاینهی بیماران میپرداخت. روزی صدای آه و نالهی بیماری توجهش را جلب کرد. وقتی از مطب خارج شد، دید که بیماری هست که از درد گلایه میکند و میخواهد که خارج از نوبت معاینه بشود.
روزی ملک الشعرای صبا در خلوت فتحعلیشاه قاجار به حضور نشسته بود، فتحعلیشاه که گاه شعر میگفت یکی از اشعار خود را در برابر ملک الشعرای صبا با آب و تاب بسیار خواند.
یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن. کلاغه سفارش چایی میده. چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره، باقیشو میپاشه به مهموندار. مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟ کلاغه میگه: دلم خواست...
اوایل ترم بود. صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه. چون عجله داشتم بهجای ۵۰۰۰ تومنی یه پونصدی از کشوم برداشتمو زدم بیرون. سوار تاکسی که شدم دیدم اووووف یکی از دخترای آس و خوشگل کلاس جلو نشسته.
روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد ملای ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتادهام. از روی زن و بچههایم خجالت میکشم.