داستان کوتاه لباس نو، بخور پلو

داستان کوتاه لباس نو، بخور پلو
ملانصرالدین تمام روز در مزرعه کار می‌کرد. خسته و عرق کرده بود و لباس و کفشش را گل و لکه پوشانده بود. ماه رمضان بود و از آن‌جا که او روزه گرفته بود، بسیار گرسنه بود. اما سرانجام، تقریبا غروب آفتاب بود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شده ملانصرالدین، الاغی را که سوار شده، حساب نمی‌کند

داستان کوتاه شده ملانصرالدین، الاغی را که سوار شده، حساب نمی‌کند
روزی روزگاری، ملانصرالدین معروف که همه با شخصیت خاصش آشنا هستند مدتی در یک روستا ساکن بود، ملا با زحمت و تلاش صاحب خانه و زندگی، زمین کشاورزی و دامپروری مختصری شده بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند

داستان کوتاه کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند
روزی روزگاری، ملانصرالدین که با رفتارهای عجیب و غریبش خیلی معروف است، در باغچه‌ی گوشه‌ی حیاط خانه‌اش چند ساقه مو را قلمه زد. ملا چند هفته‌ای از آن‌ها مراقبت کرد تا جوانه زدند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چهل طوطی

داستان کوتاه چهل طوطی
در مملکت هند تاجری بود که او را خواجه خداداد نام بود و او را دولت (دارایی) فراوان بود و زن نداشت. هر چه او را تکلیف زن می‌نمودند، قبول نمی‌کرد. روزی پیرزالی نزد او آمد و گفت: ای خواجه چرا تو زن نمی‌گیری؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مرد مسافر و جواهرفروش

داستان کوتاه مرد مسافر و جواهرفروش
در روزگاران گذشته در یکی از شهرها چند نفر شکارچی به شکار کردن حیوانات جنگلی و صحرایی مشغول بودند و بدین طریق روزگار خود را می‌گذراندند. آن‌ها بعضی از حیوانات را به‌خاطر گوشت‌شان صید می‌کردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کبوتر با کبوتر باز با باز، کند همجنس با همجنس پرواز

داستان کوتاه کبوتر با کبوتر باز با باز، کند همجنس با همجنس پرواز
مرد شکارچی‌ای هر روز در جاهای مختلفی از جنگل و کوهستان که می‌دانست پرندگان برای خوردن دانه و غذا جمع می‌شوند، دامی پهن می‌کرد. وقتی پرندگان در دامی که او پهن کرده بود، اسیر می‌شدند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کاه بده، کالا بده، یک قاز و نیم بالا بده

داستان کوتاه کاه بده، کالا بده، یک قاز و نیم بالا بده
روزی روزگاری، مرد تاجری کالاهایی را در داخل کشور می‌خرید و به خارج از کشور می‌برد و آن طرف مرزها به چند برابر قیمت می‌فروخت. تاجر بعد از چند بار رفت و آمد با یکی از ماموران گمرک دوست شد و...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیره، راه رفتن خودش هم یادش رفت

داستان کوتاه کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیره، راه رفتن خودش هم یادش رفت
در بیشه‌زاری سرسبز کبکی زندگی می‌کرد که خیلی آرام و با طمانینه قدم برمی‌داشت. این شکل قدم زدن کبک باعث شده بود حیوانات زیادی علاقه داشته باشند تا مثل کبک راه بروند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گدا به گدا، رحمت به خدا

داستان کوتاه گدا به گدا، رحمت به خدا
روزی روزگاری، پیرزن ناتوانی بود که از مال دنیا هیچ چیزی نداشت، جز یک خانه‌ی کوچک. از وقتی که شوهرش از دنیا رفته بود چون فرزندی نداشت تا کمکش کند دیگر حتی نانی هم برای خوردن در خانه‌اش پیدا نمی‌شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سزای نیکی بدی است

داستان کوتاه سزای نیکی بدی است
روزی مردی از بیابانی در حال عبور بود که دید ماری درون آتشی در حال سوختن است. چوب‌دستی‌اش را به درون آتش برد و مار را نجات داد. مار که داشت از چوب‌دستی بالا می‌رفت...
دنباله‌ی نوشته