موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعهدار تازه از شهر رسیده بود و بستهای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری بهسمت او پرتاب کرد.
آوردهاند که در شهر بغداد تاجری بود که به امانتداری و مروت و انصاف و مردمداری شهرهی شهرشده بود و بیشتر اجناس مطلوب آن زمان را از خارج وارد مینمود و با سود مختصری به مردم میفروخت.
شیوانا در مدرسه مشغول تدریس بود. ناگهان یکی از تاجرهای دهکده سراسیمه وارد مدرسه شد و از شیوانا خواست تا مقداری پول برایش فراهم کند تا او تجارت نیمهکارهی خود را کامل کند.
اینشتین برای رفتن به سخنرانیها و تدریس در دانشگاه از رانندهی مورد اطمینان خود کمک میگرفت. رانندهی وی نه تنها ماشین او را هدایت میکرد بلکه همیشه در طول سخنرانیها در میان شنوندگان حضور داشت.
بر بالای تپهای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعهای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانهای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایهی مباهات و افتخارشان است.
مرد صرافی كه كیسهای پر از پول به همراه داشت، از كنار عدهای دزد گذشت. یكی از دزدها گفت: من به شما قول میدهم تا آخر شب كیسهی پول این مرد را برای شما بیاورم. دزد پشت سر مرد راه افتاد.
بوفالوی نر قوی موفق شد تا از حملهی شیر بگریزد. او بهسوی غاری میدوید که اغلب بهعنوان پناهگاه از آن استفاده مینمود. هوا تاریک شده بود. بالاخره به غار رسید.
خواجه نصیرالدین طوسی در صدد بود تا بتواند رصدخانهای را ایجاد کند. او از خان مغول درخواست کمک کرد ولیکن هلاکوخان قبول نمیکرد. روزی که دوباره بحث در این موضوع درگرفت هلاکوخان به خواجه گفت...