زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی پیدا کرد که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود.
پادشاهی دچار حادثهی خطیری شد. نذر کرد که اگر در آن حادثه پیروز و موفق گردد. مبلغی پول به پارسایان بدهد. او به مراد رسید و کام دلش برآمد. وقت آن رسید که به نذرش وفا کند.
زن به شیطان گفت: آیا آن مرد خیاط را میبینی؟ میتوانی بروی وسوسهاش کنی که همسرش را طلاق دهد یا نه؟ شیطان گفت: آری و این کار بسیار آسان است و راحت از پسش برمیآیم.
چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم. سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد.
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه بهسوی ارگ و قصر خود روانه میشد. در راه پیرمردی دید که بار سنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند. لنگ لنگان قدم برمیداشت و نفس نفس صدا میداد.
یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد. روح او در بالا به دروازههای بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد.
در صحرا میوه کم بود. خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت: هر کس در روز تنها میتواند یک میوه بخورد. این قانون نسلها برقرار بود و محیط زیست آن منطقه حفظ شد.
روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.
روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد میخواهم یکی از مهمترین خصایص انسانها را به من بیاموزی؟ استاد گفت: واقعا میخواهی آن را فراگیری؟ شاگرد گفت: بله، با کمال میل.