داستان کوتاه خواستگاری دختر ملانصرالدین

داستان کوتاه خواستگاری دختر ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین گاوی لاغر داشت که می‌خواست آن را به بازار شهر ببرد و بفروشد. ملا به زنش گفت: این گاو لاغر به درد ما نمی‌خورد. زن ملا چیزی نگفت و فقط به شوهرش و آن گاو نگاه کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تقسیم عمر آفریدگان و حرص انسان

داستان کوتاه تقسیم عمر آفریدگان و حرص انسان
تنها چند روز از آفرینش دنیا می‌گذشت و خداوند برای هر کدام از مخلوقاتش طول عمر تعیین می‌کرد. الاغ آمد و پرسید: عمر من چقدر است؟ خداوند جواب داد: ۳۰ سال به تو عمر دادم که در خدمت اشرف مخلوقات آدم باشی.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نه کور می‌کند، نه شفا می‌دهد

داستان کوتاه نه کور می‌کند، نه شفا می‌دهد
روزی قصابی چشمش درد می‌کرد و حسابی سرخ شده بود، به‌طوری که به‌خوبی اطرافش را نمی‌دید، برای همین مغازه‌اش را بست و یک‌راست به مطب حکیم‌باشی رفت. حکیم‌باشی از دوستان قدیم قصاب بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نه نر نر است، نه ماده ماده

داستان کوتاه نه نر نر است، نه ماده ماده
در زمان‌های قدیم خسروپرویز بر ایران حکومت می‌کرد. یک روز که خسروپرویز در قصر به‌همراه همسرش بازی فرزندانش را نگاه می‌کرد و لذت می‌برد، یکی از نگهبانان قصر وارد شد و گفت: ماهیگیری آمده...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آهو و موش و عقاب

داستان کوتاه آهو و موش و عقاب
آورده‌اند که در زمان‌های دور در جنگلی که بسیار پر درخت و پر میوه و سبز بود، صیادی هر چند وقت یک‌بار برای گسترانیدن دام و گرفتن حیوانات مورد نظرش به آن‌جا می‌آمد. در یکی از همین روزها...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می‌شود

داستان کوتاه وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می‌شود
روزی از روزها، پادشاهی با وزیر کاردانش به شکار رفته بود. شاه قصد داشت همراه وزیرش به دل کوه و دشت بزند تا آهو شکار کند. وزیرش با این‌که می‌دانست پادشاه تنبل آن‌قدر تند و زبل نیست که...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هر چه کنی به خود کنی

داستان کوتاه هر چه کنی به خود کنی
درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. اتفاقا زنی مکاره این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید. وقتی شعرش را شنید گفت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه استادان عارف بزرگ حسن بصری

داستان کوتاه استادان عارف بزرگ حسن بصری
یکی از مریدان عارف بزرگ «حسن بصری» در بستر مرگ استاد از او پرسید: مولای من! استاد شما کی بود؟ حسن بصری پاسخ داد: صدها استاد داشته‌ام و نام بردن‌شان ماه‌ها و سال‌ها طول می‌کشد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شریک حیله‌گر و شریک ساده

داستان کوتاه شریک حیله‌گر و شریک ساده
در زمان‌های نه چندان دور، در یک شهر کوچک دو شریک که یکی حیله‌گر و زرنگ و دیگری بسیار ساده و بی‌آلایش بود زندگی می‌کردند. این دو شریک، بازرگان بوده و برای تجارت به شهرهای مختلف می‌رفتند.
دنباله‌ی نوشته