روزی ملانصرالدین گاوی لاغر داشت که میخواست آن را به بازار شهر ببرد و بفروشد. ملا به زنش گفت: این گاو لاغر به درد ما نمیخورد. زن ملا چیزی نگفت و فقط به شوهرش و آن گاو نگاه کرد.
تنها چند روز از آفرینش دنیا میگذشت و خداوند برای هر کدام از مخلوقاتش طول عمر تعیین میکرد. الاغ آمد و پرسید: عمر من چقدر است؟ خداوند جواب داد: ۳۰ سال به تو عمر دادم که در خدمت اشرف مخلوقات آدم باشی.
روزی قصابی چشمش درد میکرد و حسابی سرخ شده بود، بهطوری که بهخوبی اطرافش را نمیدید، برای همین مغازهاش را بست و یکراست به مطب حکیمباشی رفت. حکیمباشی از دوستان قدیم قصاب بود.
در زمانهای قدیم خسروپرویز بر ایران حکومت میکرد. یک روز که خسروپرویز در قصر بههمراه همسرش بازی فرزندانش را نگاه میکرد و لذت میبرد، یکی از نگهبانان قصر وارد شد و گفت: ماهیگیری آمده...
آوردهاند که در زمانهای دور در جنگلی که بسیار پر درخت و پر میوه و سبز بود، صیادی هر چند وقت یکبار برای گسترانیدن دام و گرفتن حیوانات مورد نظرش به آنجا میآمد. در یکی از همین روزها...
در شهر دمشق پارسا مردی بود و کفشگری کردی. آنچه دسترنج خود بودی، جمع کردی. چون استطاعت شد، قصد حج کرد که بدان دسترنج خود به حج رود. شبی پسر خود را به خانهی همسایه فرستاد.
روزی از روزها، پادشاهی با وزیر کاردانش به شکار رفته بود. شاه قصد داشت همراه وزیرش به دل کوه و دشت بزند تا آهو شکار کند. وزیرش با اینکه میدانست پادشاه تنبل آنقدر تند و زبل نیست که...
درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند: هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. اتفاقا زنی مکاره این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید. وقتی شعرش را شنید گفت...
یکی از مریدان عارف بزرگ «حسن بصری» در بستر مرگ استاد از او پرسید: مولای من! استاد شما کی بود؟ حسن بصری پاسخ داد: صدها استاد داشتهام و نام بردنشان ماهها و سالها طول میکشد.
در زمانهای نه چندان دور، در یک شهر کوچک دو شریک که یکی حیلهگر و زرنگ و دیگری بسیار ساده و بیآلایش بود زندگی میکردند. این دو شریک، بازرگان بوده و برای تجارت به شهرهای مختلف میرفتند.