پیرمرد بهطرف استخر رفت، تکه نانی را از جیب بزرگ کت خود درآورد و آن را ریزریز کرد و تا جایی که میتوانست آن را دورتر از خود روی آب ریخت. غازها هم جمع شدند و سر تکههای نان به جان هم افتادند.
سال ۸۶ بود و من در مسابقات شطرنج دانشجویی دانشگاهمون مقام سوم را بهدست آورده بودم و باید به همراه تیم ۵ نفره راهی مسابقات قهرمانی استانی در مشهد میشدیم. جمعبت دانشگاه طبس بسیار کم بود.
سرگرد «جیمز نسمت» رویای پیشرفت در بازی گلف را در سر میپروراند و سرانجام توانست با یک روش منحصر به فرد به این هدف برسد. او تا مدتها یک بازیکن متوسط بود. سپس گلف را کنار گذاشت و...
دختر کوچکی به مهمانشان گفت: میخوای عروسکهامو ببینی؟ مهمان با مهربانی جواب داد: آره عزیزم. دخترک دوید و همهی عروسکهایش را آورد. بعضی از آنها خیلی با نمک بودند.
پیرمرد خوش برخورد و ملیحی هر از گاهی برای فروش اسباب و اثاثیه به عتیقهفروشی خیابان نیوهمپشایر مراجعه میکرد. یک روز زن عتیقهفروش پس از خروج پیرمرد از مغازه به همسرش میگوید...
جیم کری بازیگر برجستهی سینما، در شروع کارش با مشکلات مختلفی روبهرو شد. او میگوید: وقتی احساس کرد که میخواهد از رویایش دست بکشد، به یاد رادنی دنجر فیلد افتاد که قبل از رسیدن...
شخصی به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود. خودش میدانست که به آخر خط رسیده است؛ بنابراین داوطلبانه عازم جبهه شد. تمام آرزویش این بود که شجاعانه در جنگ کشته شود. او با تمام هوشیاری و جسورانه میجنگید.
همیشه فکر میکردم که خیلی باهوش، عاقل و شکستناپذیر هستم! به خودم مغرور شده بودم و شکست برایم مفهومی نداشت. غافل از اینکه همیشه آنطور که فکر میکنی عاقل نیستی.
در گذشتههای دور، زن و شوهری سالیان سال در کنار هم زندگی میکردند تا پیر شدند. بچههای آنها ازدواج کرده و از پیش آنها رفته بودند و به همین دلیل آن دو کاملا تنها بودند.
برخلاف خیلیها که برای این ضرب المثل معنای منفی ذکر میکنند و اعتقاد دارند که این ضرب المثل چون معنای دوراندیشی نمیدهد، یک ضرب المثل منفی است، در فرهنگ عامه این ضرب المثل اصلا معنای منفی ندارد.