داستان کوتاه سرنوشت عجیب آدولف هیتلر

داستان کوتاه سرنوشت عجیب آدولف هیتلر
روزی روانپزشک بیمارستان نظامی شهر پازه‌ والک در شمال آلمان متوجه شد اکثر سربازان تحت درمان او تمارض می‌کنند تا دوباره به میدان نبرد اعزام نشوند، اما ماجرای یک کمک سرجوخه‌ی نابینا فرق می‌کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه انگشتر الماس و عدالت کریم خان زند

داستان کوتاه انگشتر الماس و عدالت کریم خان زند
در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به‌نام «شوکت» در زمان کریم خان زند زندگی می‌کرد. انگشتر الماس بسیار گران‌قیمتی ارث پدر داشت، که نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی کسی را سرمایه‌ی خرید آن نبود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه صلاح‌الدین و انگشتر کمال

داستان کوتاه صلاح‌الدین و انگشتر کمال
روزی صلاح‌الدین ایوبی فرمانده‌ی مسلمانان در جنگ‌های صلیبی، به‌خاطر کمبود بودجه‌ی نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شاید بتواند پولی برای ادامه‌ی جنگ‌هایش بگیرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید

داستان کوتاه قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
در روزگاران گذشته، تاجری که با دادوستد در شهرهای مختلف ایران توانسته بود ثروت قابل توجهی را جمع‌آوری کند، تصمیم گرفت تجارتش را گسترش دهد و این بار کالاهای تجاری خود را توسط کشتی از آب‌ها بگذراند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ریختن آب پشت سر مسافر

داستان کوتاه ریختن آب پشت سر مسافر
در زمان حمله‌ی اعراب به ایران، «هرمزان» سردار ایرانی و حاکم خوزستان تسلیم نشد و به مبارزه در شهری دیگر ادامه داد. در نهایت دستگیر شد و قبل از این‌که خلیفه او را بکشد، آب برای نوشیدن درخواست کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه وصیت‌های پدری به پسرش

داستان کوتاه وصیت‌های پدری به پسرش
پدری هنگام مرگ به فرزندش گفت: فرزندم تو را سه وصیت دارم. امیدوارم به این سه وصیت من توجه کنی. اگر خواستی ملکی بفروشی، ابتدا دستی به سر و رویش بکش و بعد آن را بفروش!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه به دنبال ستارگان

داستان کوتاه به دنبال ستارگان
به مدت چندین سال همسرم به یک اردوگاه در صحرای (ماجوی) کالیفرنیا فرستاده شده بود. من برای این‌که نزدیک او باشم، به آن‌جا نقل مکان کردم و این در حالی بود که از آن مکان نفرت داشتم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تنبل‌خانه‌ی شاه عباسی

داستان کوتاه تنبل‌خانه‌ی شاه عباسی
شاه عباس کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه‌ی اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده‌اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد. سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین‌طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.
دنباله‌ی نوشته