بنجامین فرانکلین (از پدران بنیانگذار کشور آمریکا) در هفت سالگی اشتباهی مرتکب شد که در هفتاد سالگی هم از یادش نرفت... او پسرک هفت سالهای بود که سخت عاشق یک سوت شده بود.
مراسم عروسی بود. پیرمردی در گوشهی سالن تنها نشسته بود که داماد پیشش آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید. معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
دو درویش در راهی با هم میرفتند. یکی بیپول بود و دیگری پنج دینار داشت. درویش بیپول، بیباک میرفت و به هر جایی که میرسیدند، چه ایمن بود و چه ناامن، به آسودگی میخوابید و به چیزی نمیاندیشید.
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. حاکم پس از دیدن آن مرد بیمقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.
پادشاهی فیلهای زیادی داشت. اما یکی از آنها بسیار قدرتمند، ماهر و در مهارتهای جنگی بهترین بود. او همیشه موفق و پیروز از میدانهای نبرد باز میگشت و بدین ترتیب محبوبترین فیل پادشاه شده بود.
حضرت سلیمان از بیتالمال استفاده نمیکرد. کارش زنبیلبافی بود و زنبیل میبافت. غلامی داشت که این زنبیلها را میبرد میفروخت و نصف پول را به فقرا صدقه میداد و با نصف دیگر هم غذای سادهای تهیه میکرد.
سفارت عثمانی در ایران از نظر تبادل فرهنگ بین سنی و شیعه بسیار اهمیت داشت. اما برخی سعی در برهم زدن روابط این دو کشور داشتند. در زمان قاجار در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران مسجد کوچکی وجود داشت.
روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد میشود و میخواهد با دانشمند آن شهر گفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین میبرند. آن دو رو به روی هم مینشینند.
دختر کوچکی در یک کلبهی محقر دور از شهر، در یک خانوادهی فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده و او نوزاد زودرس، ضعیف و شکنندهای بود، طوریکه همه شک داشتند او زنده بماند.
دو گدا در یکی از خیابانهای شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستارهی داوود. مردم زیادی که از آنجا رد میشدند، به هر دو نگاه میکردند.