در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمیدانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریهالمنظر بود.
در تاریخ آمده است به رسم قدیم روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه شیخ بهائی رسید. پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع اصالت ذاتی آنان بهتر است یا تربیت خانوادگیشان؟
خانمی با لباس کتان راهراه، و شوهرش با کت و شلوار نخنما شده و خانهدوز! در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رئیس دانشگاه هاروارد شدند.
خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود. باید ساعات زیادی را برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیما مدت زمان زیادی مانده بود.
در کتاب مظفرنامه چنین حکایت شده که در ایران گوشت از قرار هر کیلو دو ریال (قران) بوده. روزی قصابیهای تهران خودسرانه گوشت را یک ریال گران کردند. مردم چون چنین دیدند عصبانی شدند.
فرشتهای پیر، ماموریتی در زمین بر عهده داشت، فرشتهای جوان نیز با او همراه شد. آنها برای گذراندن شب، در خانهی یک خانوادهی ثروتمند فرود آمدند. رفتار خانواده نامناسب بود.
هوا نابههنگام گرم بود. به همین خاطر توقف جلوی مغازهی بستنیفروشی امری کاملا طبیعی بهنظر میرسید. دختر کوچولویی که پولش را محکم در دست گرفته بود، وارد بستنیفروشی شد.
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را، مذهبم را و خلاصه تمام وابستگیهای زندگیام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خداوند صحبت کنم.
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلتها و تباهیها در همه جا شناور بودند. آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. روزی همهی فضایل و تباهیها دور هم جمع شدند.