داستان کوتاه از چشمم بدی دیدم، از شما ندیدم

داستان کوتاه از چشمم بدی دیدم، از شما ندیدم
در قدیم، مردی روستایی جل و پلاسش را برداشت و به ده همسایه رفت و مهمان دوستش شد. نه یک روز، نه دو روز، نه سه روز، چند هفته آن‌جا ماند. روزی که زن صاحب‌خانه از پذیرایی او خسته شده بود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دسته گل به آب دادن

داستان کوتاه دسته گل به آب دادن
روزی، مادری صاحب دو فرزند دوقلو شد. این دو پسر دوقلو نه تنها از لحاظ شکل و ظاهر شبیه هم نبودند، بلکه از نظر شانس و اقبال هم به‌هم شبیه نبودند. یکی از این دو برادر خوش‌قدم و دیگری بدقدم بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زیر کاسه نیم‌کاسه‌ای است

داستان کوتاه زیر کاسه نیم‌کاسه‌ای است
اگر کسی در ظاهر دست به کاری زند، ولی پنهانی به کاری دیگر مشغول باشد، در اصطلاح می‌گویند زیر کاسه نیم‌کاسه‌ای است. یعنی مطلب به این سادگی نیست و فریب و نیرنگی در کار است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آدم‌ها می‌روند تا بمانند

داستان کوتاه آدم‌ها می‌روند تا بمانند
مدتی بود در کافه‌ی یک دانشگاه کار می‌کردم و شب را هم همان‌جا می‌خوابیدم. دخترهای زیادی می‌آمدند و می‌رفتند، اما آن‌قدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمی‌کردم ببینم‌شان. اما این یکی فرق داشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه به مالت نناز به شبی بند است

داستان کوتاه به مالت نناز به شبی بند است
مردی ثروت زیادی داشت و صاحب قصری مجلل و غلامان و کنیزان بسیاری بود. روزی با خدم و حشم به حمام رفت. وقتی وارد خزینه‌ی حمام شد، غلام مخصوصش قلیان جواهرنشانی را برایش چاق کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زبان خوش مار را از سوراخ بیرون می‌آورد

داستان کوتاه زبان خوش مار را از سوراخ بیرون می‌آورد
در روزگاران گذشته و در روستایی سرسبز مردمانی مهربان در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند. عده‌ای از ایشان که در صحرا با یکدیگر کار می‌کردند در هنگام ظهر و وقت خوردن غذا کنار هم می‌نشستند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ریگ به کفش داشتن

داستان کوتاه ریگ به کفش داشتن
در زمان‌های قدیم، از ساقه‌ی کفش برای پنهان کردن سلاح استفاده می‌شد. این سلاح‌ها برای دفاع از خود یا حمله به دشمن مورد استفاده قرار می‌گرفت. خنجر، سنگ یا ریگ از جمله سلاح‌هایی بود که در ساقه‌ی کفش پنهان می‌شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حضور قلب

داستان کوتاه حضور قلب
زن جوانی در راه خانه‌ی معشوق خود بود. از شدت شادی دیدار معشوق، متوجه مرد روحانی نشد که در حال دعا کردن بود. مرد روحانی از این توهین بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت هنگام بازگشت زن، با او صحبت کند.
دنباله‌ی نوشته