روزی روزگاری، یک مرد روستایی خروسی خرید. هر چه خروس بزرگتر میشد، زیباتر و خوشصداتر بهنظر میرسید. صاحب خروس به واسطهی هیکل درشت خروسش، چندین بار در جنگ با خروسها شرکت کرد.
روزی روزگاری، آسیابانی که خارج از شهر آسیاب کوچکی داشت مشغول کارهای خود بود. او هر روز گندمهایی که کشاورزان برایش میآوردند آسیاب میکرد و غروب آنها را تحویل میداد و مزدش را میگرفت.
روزی روزگاری، مردمان یک شهر که همه با هم خویشاوند بودند در اثر مصرف آب ناسالم عقل خود را از دست دادند و کارهای عجیب و غریبی میکردند. بهطور مثال هیچ کس در این شهر کار نمیکرد.
روزی ملانصرالدین تصمیم گرفت تا برای دیدن مادرش عازم سفر شود. او با این خیال وسایلش را جمع کرد و در خورجین الاغش گذاشت، اما همین که خواست از در خانه خارج شود، پسرش گفت...
در روزگاران گذشته، کلاغ و عقابی در جنگل زندگی میکردند. کلاغ روی یکی از درختان بلند جنگل لانه داشت و عقاب روی قلهی کوه بلندی در وسط جنگل لانه ساخته بود. کلاغ خیلی دوست داشت مثل عقاب...
در روزگاری، مرد تاجری بود که با کشتی اجناسی را از کشوری به کشور دیگر میبرد و با این خریدوفروش سود زیادی به دست میآورد و ثروت قابل توجهی جمعآوری میکرد. پولدار شدن این مرد که...
در زمانهای گذشته، پادشاهی در شهری حکومت میکرد که بسیار رئوف و مهربان بود. پادشاه به ضعیفان کمک میکرد و جلوی زورگویی ثروتمندان زورگو را میگرفت. این پادشاه بهخاطر رفتار منحصر به فردش...
روزی از روزها، در شهری مرد خسیسی زندگی میکرد که حواسش بود تا ذرهای از داراییهایش کم نشود. این مرد از صبح تا شب مشغول حساب و کتاب اموالش بود تا جایی که از خیلی اتفاقات دنیای اطرافش غافل میماند.
روزی روزگاری، مرد دانایی از منطقهی آبادی که پر از درختان میوه بود میگذشت. ناگهان چشمهی آبی را دید که از آن رودی روان شده بود. مرد که خیلی خسته بود، هوس کرد برود...
روزی روزگاری، در سالها پیش حکیم و دانشمند بزرگ ایرانی «محمد بن زکریای رازی» در شهر ری در جنوب تهران امروزی به دنیا آمد. رازی بعد از سالها درس خواندن و شاگردی...