مرد بازاری خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت: چه نشستهای که دوستت پنج سال به محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده. مرد هم خراب مرام شد و یک شب از دیوار قلعه بالا رفت.
در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند. بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟
در طبقهی دوم منزلی که بنده زندگی میکنم، آپارتمانی هست که همسایهی محترم دیگری در آن زندگی میکند. یک شب، بنده که به خانه آمدم تا ماشینم را در گاراژ بگذارم، دیدم مهمانهای همسایهی محترم...
مقدس اردبیلی به حمام رفت و دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم، خدایا شکرت که وزیر نشدیم، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم. مقدس اردبیلی پرسید...
شیخ شبلی رحمه الله علیه عارف بزرگ، روزی با مریدانش خسته و رنجور، به مسجدی رسید، داخل شد. وضویی ساخت و دو رکعت نماز خواند. سپس به گوشهای رفت تا قدری بیاساید.
دو سارق وارد یک ویلا شدند و پس از جستجو، گاوصندوق را پیدا کردند. بنابراین دزد بزرگ آن را با تجربهی خود بدون نیاز به هیچ شکستگی باز کرد. گاوصندوق پُر از پول بود. دزد پول را بیرون آورد.
بچه که بودم توالتمون تو زیرزمین بود. شب که دستشوییم میگرفت میترسیدم تنهایی برم، واسه همین خواهرم که ازم بزرگتر بود همرام میفرستادن. دم پلهی زیرزمین که میرسیدیم، اون میترسید برق زیرزمین رو روشن کنه.
مردی همسرش بهشدت بیمار است و چیزی به مرگش نمانده. تنها راه نجات یک داروی بسیار گرانقیمت است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را میفروشد. مرد فقیر داستان ما، هیچ پولی ندارد.
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم! و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای «ننهنخودی» بود. ننهنخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود.
گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود که به او تِرمان میگفتند. او شیرینعقل بود و گاهی سخنان حکیمانهی عجیبی میگفت. روزی از او پرسیدند: «مصدق خوب است یا شاه؟ بگو تا برای تو شامی بخریم.»