دو دوست در ایستگاه راهآهن نیکولایوسکایا به هم رسیدند: یکی مردی چاق و دیگری مردی لاغر. از لبهای چرب مرد چاق که مثل گیلاسهای رسیده برق میزد، پیدا بود که بهتازگی در رستوران ایستگاه...
روزی مرحوم آخوند کاشی در مدرسهی صدر اصفهان مشغول وضو گرفتن بودند، شخصی با عجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد. با توجه به اینکه مرحوم کاشی خیلی با دقت وضو میگرفت...
در زمان ناصرالدین شاه به فرمان او منطقهای وسیع و سرسبز در باغ بزرگی خارج از محدودهی شهر تهران، برای نگهداری حیوانات وحشی درست شده بود که ساکنان آن روز شهر تهران، برای تماشای حیوانات...
هفتمین سال از عمرم را میگذراندم. هفت سالگی هیجانانگیز است و من در هفت سالگیام عاشق دوچرخه بودم. آن دوران اینگونه نبود هر چیزی که دلت خواست را چند روز بعد داشته باشی.
سدید عوفی در جوامع الحکایات آورده که بهرام شاه، پسر سلطان مسعود غزنوی، حاکمی به غور فرستاد، و او بر غوریان ظلم بسیار کرد. آخر، غوریی پایافزار پوشیده، پیاده به غزنین رفت و از آن ظالم دادخواهی کرد.
پسر کوچکی وارد داروخانه شد. کارتن جوش شیرین کوچکی را به سمت تلفن هل داد و روی آن رفت تا دستش به دکمههای تلفن برسد و شروع به گرفتن شمارهای هفت رقمی کرد. مسئول داروخانه متوجه پسر بود.
گفتم: شما برید، منم میام الان. سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پلهها رفتم پایین. توی پاگرد طبقهی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد.
در روزگاران گذشته و در روستایی سرسبز مردمانی مهربان در کنار یکدیگر زندگی میکردند. عدهای از ایشان که در صحرا با یکدیگر کار میکردند در هنگام ظهر و وقت خوردن غذا کنار هم مینشستند...
زن جوانی در راه خانهی معشوق خود بود. از شدت شادی دیدار معشوق، متوجه مرد روحانی نشد که در حال دعا کردن بود. مرد روحانی از این توهین بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت هنگام بازگشت زن، با او صحبت کند.
روزی کشور انگلستان اقدام به واردات قورباغه میکند و یک شرکت جهان سومی هم هزار عدد قورباغه به آن کشور میفرستد. در فرودگاه نمایندهی شرکت انگلیسی مشاهده میکند که درب جعبهی حاوی قورباغهها باز است.