پیرمرد بهطرف استخر رفت، تکه نانی را از جیب بزرگ کت خود درآورد و آن را ریزریز کرد و تا جایی که میتوانست آن را دورتر از خود روی آب ریخت. غازها هم جمع شدند و سر تکههای نان به جان هم افتادند.
سرگرد «جیمز نسمت» رویای پیشرفت در بازی گلف را در سر میپروراند و سرانجام توانست با یک روش منحصر به فرد به این هدف برسد. او تا مدتها یک بازیکن متوسط بود. سپس گلف را کنار گذاشت و...
جیم کری بازیگر برجستهی سینما، در شروع کارش با مشکلات مختلفی روبهرو شد. او میگوید: وقتی احساس کرد که میخواهد از رویایش دست بکشد، به یاد رادنی دنجر فیلد افتاد که قبل از رسیدن...
شخصی به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود. خودش میدانست که به آخر خط رسیده است؛ بنابراین داوطلبانه عازم جبهه شد. تمام آرزویش این بود که شجاعانه در جنگ کشته شود. او با تمام هوشیاری و جسورانه میجنگید.
بلدرچینی در مزرعهی گندم لانه ساخته بود. او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه روزی بخواهد محصولاتش را درو کند. هر روز که برای پیدا کردن غذا از لانهاش دور میشد...
سه نفر جواب آزمایشهایشان را در دست داشتند. دکتر به هر سه گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماریهای لاعلاجی مبتلا شدهاند، به صورتی که دیگر امیدی به ادامهی زندگی برای آنها وجود ندارد.
در اواخر قرن نوزدهم فروشندهای از شرق آمریکا به شهری در دشتی وسیع رفت. در حالی که با صاحب فروشگاهی بزرگ حرف میزد، گلهداری آمد. مالک فروشگاه عذرخواهی کرد تا به مشتریاش رسیدگی کند.
پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز دیگر وارد سن سی سالگی میشدم. وارد شدن به دهههای جدید از زندگی، کمی نگران کننده بود! چون میترسیدم که بهترین سالهای زندگیام را پشت سر گذاشتهام.
هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی «ویلان» را از یاد نمیبرم. در واقع، در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگیام را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم!
آقای کنت بلانکارد و آقای اسپنسر جانسون نویسندگان کتاب معروف مدیر یک دقیقهای پس از تالیف این کتاب تصمیم میگیرند که تعداد ۲۰ هزار نسخه از آن را چاپ کنند و بدون تبلیغات، فقط از طریق...