روزی در یک مراسم مهمانی دست یک پسربچه که در حال بازی بود در یک گلدان کوچک و بسیار گرانقیمت گیر کرد. هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید.
کسی سراغ گردوفروشی رفت و گفت: میشود همهی گردوهایت را رایگان به من بدهی؟ گردوفروش با تعجب به او نگاه کرد و جوابی نداد. دوباره پرسید: میشود یک کیلو گردو مجانی به من بدهی؟
گروهی از دانشمندان ۵ میمون را در قفسی قرار دادند. در وسط قفس یک نردبان و بالای نردبان دستهای موز گذاشتند. هر زمانی که میمونی بالای نردبان میرفت تا موزها را بردارد...
روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد! همهی مردم جمع شدند و شیطان وسایلی از قبیل: غرور، خودبینی، شهوت، مالاندوزی، خشم...
در یکی از روزها شیوانا از روستایی میگذشت که به دو کشاورز برخورد میکند. هر یک از او میخواهند که دعایی برایشان داشته باشد. شیوانا رو به کشاورز اول میکند و میگوید: تو خواستار چه هستی؟
راننده تاکسی گفت: میدونی بهترین شغل دنیا چیه؟ گفتم: چیه؟ گفت: راننده تاکسی. خندیدم. راننده گفت: جون تو... هر وقت بخوای میای سرکار، هر وقت نخوای نمیای، هر مسیری خودت بخوای میری.
دوستی بهنام مونتی رابرتز دارم، که صاحب یک مرتع پرورش اسب در سان سیدرو است. بار آخری که آنجا بودم پس از معرفی کردن من به مهمانان گفت: بگذارید بهتان بگویم چرا به جک اجازه میدهم از خانهام استفاده کند.
روزی زنبور و مار سر قدرت خودشان با هم بحث میکردند. مار میگفت: آدمها از ترس ظاهر ترسناک من میمیرند، نه بهخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمیکرد. مار برای اثبات حرفش...
اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا ناحیهی خراسان) حمله میکند. ولی با کمال تعجب مشاهده میکند که دروازهی آن شهر باز است و با اینکه خبر آمدن او در شهر پیچیده بود...
وقتی که نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخههای طویل و پیچیدهی درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا میخواست مرا درهم بکوبد.