وقتی که نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخههای طویل و پیچیدهی درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا میخواست مرا درهم بکوبد.
هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه میرفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچههای دیگر گم کنم. عادت کرده بودم مثل یک سایه...
مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا میرفت را با دلسوزی نگاه میکردند. او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلیها را یافت.
اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازهی شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد. مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پُرنکبت بیفتاد. مرد گفت: از آنجایی که...
صنعت خودروسازی جهان بدون شرکت بنز احتمالا راه دیگری را میپیمود و در وضعیت فعلی قرار نداشت و بنیانگذار شرکت بنز نیز احتمالا اگر مادر دیگری داشت، راه دیگری را پیموده بود.
دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانهام میگشت، جنازهاش را روی میز کارم پیدا کردم. یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقهها دور سرم میچرخید.
روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانوادهاش شده است و هر روز به نحوی آنها را اذیت میکند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است.
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. حاکم پس از دیدن آن مرد بیمقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.
پادشاهی فیلهای زیادی داشت. اما یکی از آنها بسیار قدرتمند، ماهر و در مهارتهای جنگی بهترین بود. او همیشه موفق و پیروز از میدانهای نبرد باز میگشت و بدین ترتیب محبوبترین فیل پادشاه شده بود.
دختر کوچکی در یک کلبهی محقر دور از شهر، در یک خانوادهی فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده و او نوزاد زودرس، ضعیف و شکنندهای بود، طوریکه همه شک داشتند او زنده بماند.