ابوسعید ابوالخیر با پیری در حمام بود. پیر از گرمای دلکش و هوای خوش حمام فصلی تمام گفت. ابوسعید گفت: میدانی چرا این جایگاه خوش است؟ پیر گفت: چون شیخی مثل تو در این حمام است.
چوپان بیچاره خودش را کشت، که آن بز چالاک، از آن جوی آب بپرد، نشد که نشد! او میدانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گلهی گوسفند و بز به دنبال آن، همان.
روزی شیوانا از مقابل خانهی مرد ثروتمندی عبور میکرد. مرد ثروتمند روی بالکن خانه ایستاده بود و جاده را نگاه میکرد. وقتی شیوانا را دید از همان بالای بالکن با صدای بلند گفت: استاد...
آوردهاند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند. بهلول بر آنها وارد شد. او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد.
گویند بامداد روزی مردی وحشتزده خدمت سلیمان پیامبر رسید. حضرت سلیمان دید از شدت ترس رویش زرد و لبانش کبود گشته، سوال کرد: ای مرد مومن! چرا چنین شدی؟ سبب ترس تو چیست؟
کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند. میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و بهسوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت او را نظاره میکند.
در زمانهای قدیم یک دختر از روی اسب میافتد و استخوان لگن باسنش از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند.
فرشتهای پیر، ماموریتی در زمین بر عهده داشت، فرشتهای جوان نیز با او همراه شد. آنها برای گذراندن شب، در خانهی یک خانوادهی ثروتمند فرود آمدند. رفتار خانواده نامناسب بود.
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را میپرستند! عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس بهصورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد.