در زمان ناصرالدین شاه قاجار پیرمردی اهل حنیفقان، کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را میگذراند. پیرمرد یک گاو، ۸ گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت.
میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت: میخواهم هدیهای برای پادشاه ببرم. شاید شاه در عوض چیزی شایستهی شان و مقام خودش به من ببخشد.
از بچگی شعرها و ضربالمثلها رو جابهجا میگفتم، یا در جای نامناسبی استفاده نمیکردم. یه بار معلم کلاس دوم راهنمایی، حمید عباسی رو آورد پای تخته و اون هم مسئلهای که من نمیتونستم حلش کنم...
میگویند یک بازرگان شاگردی داشت که مثلا وقتی به او میگفت: سماور را روشن کن! او پس از لحظاتی برمیگشت و میگفت: روشن کردم. حالا چه کنم؟ بازرگان میگفت: خب، آیا آب ریختی داخل سماور؟
روزی و روزگاری در شهری بازرگانی زندگی میکرد که پول و ثروت را از همه چیز بیشتر دوست میداشت. بازرگان شنید که در یکی از شهرهای دوردست نفت را به بهای ارزان میفروشند.
روزی یک مرد روستایی همراه با پسر جوانش تصمیم گرفتند به سفر بروند. پدر سفرهای پر از نان همراه برداشت و گفت که آب هم بین راه پیدا میشود. آنها حرکت کردند و در حال گذر از کوچه و باغ بودند...
در روزگار قدیم یکی از خانها تمام دوستان خود را که همه خان بودند به منزل خود دعوت کرد. روز میهمانی تمام خانها سوار بر اسببندی همراه نوکر مخصوص خود به خانهی خان آمدند.
روزی روزگاری، رستم پهلوان نامدار ایرانی تازه از جنگ با افراسیاب پهلوانی تورانی بازمیگشت. رستم در این جنگ توانسته بود افراسیاب را شکست دهد و بههمین دلیل سرخوش و راضی وارد ایران شد.
پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت. سالهای سال بود که ازدواج کرده بود، اما خدا به او و همسرش فرزندی نداده بود. پادشاه و زنش از این که بچه نداشتند، خیلی غمگین و ناراحت بودند.
روزی روزگاری، دو دوست قدیمی که سالیان سال با هم دوست و یار بودند و بهقول معروف نان و نمک یکدیگر را خورده بودند شروع به کار معامله و دادوستد کردند. این دوستان هر چند وقت یکبار با یکدیگر معامله میکردند.