سرمایهداری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو میشد. ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا میکرد...
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربهای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشهزار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشهزار رفت که ناگهان با صحنهای روبرو شد.
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریبا بقیهی همسن و سالانش واقعا نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد.
داستانی که در زیر نقل میشود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت احمدشاه قاجار برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای دکتر جلال گنجی فرزند مرحوم سالار معتمد گنجی نیشابوری نقل کردهاند.
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی یک میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصا مدیرعامل آن بانک را ملاقات کند.
یک بندهی خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردی و ساحل طلایى انداخت و گفت: خدایا! میشود تنها آرزوى مرا برآورده کنى؟
روزی کلاهفروشی از جنگلی میگذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. کلاهها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاهها نیست. بالای سرش را نگاه کرد.
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی پیدا کرد که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود.
یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد. روح او در بالا به دروازههای بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد.
روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.