ناصرالدین شاه به کریم شیرهای گفت: نام ابلهان عمده تهران را بنویس! کریم گفت: به شرط آنکه نام هر کسی را بنویسم عصبانی نشوی و دستور قتل مرا صادر نکنی! شاه به کریم شیرهای قول داد.
یک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی میگشت، ولی غریب بود و مردم هم غریبه توی خانههایشان راه نمیدادند. همینجور که توی کوچههای روستا میگشت...
میگویند در زمان ناصرالدین شاه، روزی امیرکبیر که از حیف و میل سفرههای خوراک درباری به تنگ آمده بود به شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت میخورند را میل فرمایند.
روزی یک یهودی با یک نفر مسیحی و یک مسلمان همسفر شدند. در راه به کاروانسرایی رسیدند و شب را در آنجا ماندند. مردی برای ایشان مقداری نان گرم و حلوا آورد. یهودی و مسیحی آن شب غذا زیاد خورده بودند...
در شهری مرد فقیری زندگی میکرد. وقتی از دنیا رفت به پسرش کمی پول به ارث رسید. پسر تصمیم گرفت که با همین پول اندک شغلی برای خودش دستوپا کند. او با این پول تعدادی شیشه خرید و آن را درون سینی گذاشت.
ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکهی سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد. مرد ذغالفروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاک ذغالها بود.
خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانشآموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکهی یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید...
روزی روزگاری در زمانهای قدیم مرد خیاطی کوزهای عسل در دکانش داشت. یک روز میخواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود. به شاگردش گفت: این کوزه پر از زهر است. مواظب باش به آن دست نزنی.
در آن دورانی که به توالتهای عمومی در شرق اطمینان کمتری وجود داشت، خانمی انگلیسی در تدارک سفری به هندوستان بود. مهمانخانهی کوچکی را که متعلق به مدیر مدرسهی محلی بود...