داستان کوتاه پررو بازی کلاغ و خرس

داستان کوتاه پررو بازی کلاغ و خرس
یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن. کلاغه سفارش چایی می‌ده. چایی رو که میارن یه کمیشو می‌خوره، باقیشو می‌پاشه به مهموندار. مهموندار می‌گه: چرا این کارو کردی؟ کلاغه می‌گه: دلم خواست...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه فردریک کبیر و آزادی اندیشه

داستان کوتاه فردریک کبیر و آزادی اندیشه
فردریک کبیر یا فریدریش کبیر، که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می‌کرد، معتقد به آزادی اندیشه بود و رشد فکری مردم را در گرو آن می‌دانست. او یک روز سوار بر اسب با همراهانش...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سه پند

داستان کوتاه سه پند
بوقلمونی، گاوی بدید و بگفت: در آرزوی پروازم اما چگونه، ندانم. گاو پاسخ داد: گر ز تپاله‌ی من خوری قدرت بر بال‌هایت فتد و پرواز کنی. بوقلمون خورد و بر شاخی نشست. تیراندازی ماهر، بوقلمون بر درخت بدید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تماشای ستاره‌ی هالی

داستان کوتاه تماشای ستاره‌ی هالی
رییس یک کارخانه‌ی بزرگ معاون شیرازی خود را احضار و به او می گوید: روز دوشنبه، حدود ساعت ۷ غروب، ستاره‌ی دنباله‌دار هالی دیده خواهد شد. نظر به این‌که چنین پدیده‌ای هر ۷۸ سال یکبار تکرار می‌شود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سیاست یعنی این

داستان کوتاه سیاست یعنی این
مردى مجوز مهاجرت از آلمان به روسیه را کسب کرد. هنگام خروج از آلمان در فرودگاه مامور وسایل او را چک کرد. یک مجسمه دید و از او پرسید: این چیه؟! مرد گفت: شکل سوالت اشتباهه آقا. بپرس این کیه.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شیوانا و مرد علاقه‌مند به پریدن

داستان کوتاه شیوانا و مرد علاقه‌مند به پریدن
مردی در دهکده‌ی شیوانا زندگی می‌کرد که علاقه‌ی شدیدی به پریدن داشت. او هر روز از ارتفاع پنج متری روی زمین می‌پرید و هیچ اتفاقی برای او نمی‌افتاد. او هرگاه می‌خواست از ارتفاع به‌سمت پایین بپرد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شیوانا و تهدید باغبان مدرسه

داستان کوتاه شیوانا و تهدید باغبان مدرسه
باغبان گوشه‌ی حیاط مدرسه نشسته و به نقطه‌ای خیره شده بود. آن‌قدر غمگین بود که شیوانا را که از مقابلش می‌گذشت ندید و حتی صدایش را که به او سلام کرد نشنید. شیوانا که کمتر باغبان را این‌گونه غمگین دیده بود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دوستانت را نزدیک خودت نگه‌دار و دشمنانت را نزدیکتر

داستان کوتاه دوستانت را نزدیک خودت نگه‌دار و دشمنانت را نزدیکتر
چرچیل سیاستمدار بزرگ در کتاب خاطرات خود می‌نویسد: زمانی که پسر بچه‌ای یازده ساله بودم، روزی سه نفر از بچه‌های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شیوانا و مرد برنج فروش

داستان کوتاه شیوانا و مرد برنج فروش
مرد برنج‌فروشی بود که به درس‌های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به‌خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب‌ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه روزی حکمت آن را خواهید فهمید

داستان کوتاه روزی حکمت آن را خواهید فهمید
هر وقت بابام می‌دید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، می‌گفت: چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ آب چکه می‌کرد، می‌گفت: اسراف حرامه. اتاقم که به‌هم ریخته بود، می‌گفت: تمیز و منظم باش.
دنباله‌ی نوشته