داستان کوتاه حمل شن با دوچرخه

داستان کوتاه حمل شن با دوچرخه
مردی با دوچرخه به خط مرزی می‌رسد. او دو کیسه‌ی بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می‌پرسد: در کیسه‌ها چه داری؟ او می گوید: شن. مامور او را از دوچرخه پیاده می‌کند و چون به او مشکوک بود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه الاغ مرده و فکر اقتصادی

داستان کوتاه الاغ مرده و فکر اقتصادی
چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: متاسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اعتماد به نفس مدیر ورشکسته

داستان کوتاه اعتماد به نفس مدیر ورشکسته
مدیر شرکتی روی نیمکتی در پارک نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود و به این فکر می‌کرد که آیا می‌تواند شرکتش را از ورشکستگی نجات دهد یا نه. بدهی شرکت خیلی زیاد شده بود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه میلیونر ژاپنی و درمان چشم

داستان کوتاه میلیونر ژاپنی و درمان چشم
می‌گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می‌کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرص‌ها و آمپول‌ها را به خود تزریق کرده بود اما نتیجه‌ی چندانی نگرفته بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نمره‌ی قرضی

داستان کوتاه نمره‌ی قرضی
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد. خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن‌که بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه راه گوساله

داستان کوتاه راه گوساله
روزی، گوساله‌ای باید از جنگل بکری می‌گذشت تا به چراگاهش برسد، گوساله‌ی بی‌فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد! روز بعد، سگی که از آن‌جا می‌گذشت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چگونگی میلیاردر شدن کینگ کمپ ژیلت

داستان کوتاه چگونگی میلیاردر شدن کینگ کمپ ژیلت
کینگ کمپ ژیلت، فروشنده‌ای دوره‌گرد و مردی خیال‌باف بود. او به تمام شهرها سفر می‌کرد تا اجناسش را بفروشد، در حالی که رویای خلق جامعه‌ی آرمانی را در سر می‌پروراند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کارل استوارت و هنر فروش

داستان کوتاه کارل استوارت و هنر فروش
یک پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از این فروشگاه‌های بزرگ که همه چیز می‌فروشند در ایالت کالیفرنیا می‌رود. مدیر فروشگاه به او می‌گوید: یک روز فرصت داری...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه معامله شوخی‌بردار نیست

داستان کوتاه معامله شوخی‌بردار نیست
خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش‌آموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکه‌ی یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگ‌ترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید...
دنباله‌ی نوشته