میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را به خود تزریق کرده بود اما نتیجهی چندانی نگرفته بود.
حکیم بزرگ ژاپنی روی شنها نشسته و در حال مراقبه بود. مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر. حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن.
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد. خانم معلم او را شناخت، اما بدون آنکه بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد...
روزی، گوسالهای باید از جنگل بکری میگذشت تا به چراگاهش برسد، گوسالهی بیفکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد! روز بعد، سگی که از آنجا میگذشت...
کینگ کمپ ژیلت، فروشندهای دورهگرد و مردی خیالباف بود. او به تمام شهرها سفر میکرد تا اجناسش را بفروشد، در حالی که رویای خلق جامعهی آرمانی را در سر میپروراند.
یک پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از این فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند در ایالت کالیفرنیا میرود. مدیر فروشگاه به او میگوید: یک روز فرصت داری...
خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانشآموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکهی یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید...
مردی شیکپوش داخل بانکی در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارهاش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را دارد.
درست هنگامی که همهی مردم شهر در یک بدهکاری بهسر میبرند و هر کدام بر مبنای اعتبارشان زندگی را گذران میکنند، مردی بسیار ثروتمند وارد شهر میشود. او وارد تنها هتل شهر میشود.
نوع کمیابی از فیلها وجود دارند که رنگ آنها قرمز-قهوهای است و وقتی پوست آنها خیس باشد رنگ پوست، صورتی روشن خواهد بود. در زمانهای دور در جنوب شرقی قارهی آسیا، به این نوع فیلها، فیل سفید میگفتند.