روزی در دفتر یک وکیل نشسته بودم که با بزرگترین سارق حرفهای آشنا شدم. از او پرسیدم: چگونه به اینجا رسیدی؟ با تبسمی گفت: سببش مادرم بود. گفتم: چگونه؟ گفت: چهارم ابتدایی بودم.
از مردی که صاحب گستردهترین فروشگاههای زنجیرهای در جهان است پرسیدند: «راز موفقیت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت: زادگاه من انگلستان است. در خانوادهی فقیری به دنیا آمدم.
در بیمارستانی، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد.
گفته میشود که بیشتر اوقات سقراط جلوی دروازهی شهر آتن مینشست و به غریبهها خوشامد میگفت. روزی غریبهای نزد او رفت و گفت: من میخواهم در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: پنجاه گرم، صد گرم و...
نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم. مثل آقا تقی. آقا تقی یک ماستبندی دارد. او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت میدهد.
موتور کشتی بزرگی خراب شد. مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند، اما هیچکدام موفق نشدند! سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیرکار کشتی بود بیاورند.
در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند. زن رو به مرد کرد و گفت: پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا میرود پسر من است.
در نزدیکی ده ملانصرالدین، مکان مرتفعی بود که شبها باد میآمد و فوقالعاده سرد میشد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو میدهیم.
پادشاهی، سگان تربیت شدهای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود. پادشاه این سگها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود. اگر کسی با اوامر شاه مخالفت میکرد ماموران شاه آن شخص را جلوی سگان میانداختند.