داستان کوتاه منت

داستان کوتاه منت
مرد بازاری خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت: چه نشسته‌ای که دوستت پنج سال به محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده. مرد هم خراب مرام شد و یک شب از دیوار قلعه بالا رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سیلی افسر انگلیسی

داستان کوتاه سیلی افسر انگلیسی
در زمان اشغال هند توسط بریتانیا، روزی افسر انگلیسی بدون هیچ دلیلی سیلی محکمی به یک شهروند هندی زد. شهروند ساده‌ی هندی چنان با مشت به روی افسر بریتانیایی زد که او از اثر شدت ضربه‌ی وارده به زمین افتاد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تماشای ستاره‌ی هالی

داستان کوتاه تماشای ستاره‌ی هالی
رییس یک کارخانه‌ی بزرگ معاون شیرازی خود را احضار و به او می گوید: روز دوشنبه، حدود ساعت ۷ غروب، ستاره‌ی دنباله‌دار هالی دیده خواهد شد. نظر به این‌که چنین پدیده‌ای هر ۷۸ سال یکبار تکرار می‌شود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زود قضاوت می‌کنیم

داستان کوتاه زود قضاوت می‌کنیم
در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند. بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه همکلاسی

داستان کوتاه همکلاسی
تاکنون پيش آمده که به فردى هم سن و سال خود نگاه کرده باشيد و پيش خود گفته باشيد: نه، من مطمئنا اين‌قدر پير و شکسته نشده‌ام؟ اگر جوابتان مثبت است از داستان زير خوشتان خواهد آمد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حال کردن

داستان کوتاه حال کردن
راهنمایی بودم که در انشا نوشتم «چقدر بوی پرتقال روی بخاری حال می‌دهد» و معلم بعد از بیان جمله‌ی «گه نخور» سه عدد مداد را لای انگشتانم خورد کرد که بفهمم «حال» کلمه‌ی خوبی نیست و هر جایی کاربرد ندارد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خاطره‌ای از فریدون مشیری

داستان کوتاه خاطره‌ای از فریدون مشیری
در طبقه‌ی دوم منزلی که بنده زندگی می‌کنم، آپارتمانی هست که همسایه‌ی محترم دیگری در آن زندگی می‌کند. یک شب، بنده که به خانه آمدم تا ماشینم را در گاراژ بگذارم، دیدم مهمان‌های همسایه‌ی محترم...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چارلی چاپلین و آرزوهایش

داستان کوتاه چارلی چاپلین و آرزوهایش
چارلی چاپلین می‌گوید وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم! مثلا آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت: می‌خرم به شرط این‌که بخوابی...! یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اسکناس‌های کهنه

داستان کوتاه اسکناس‌های کهنه
زیر چادر، تی‌شرت آستین‌کوتاه و شلوار سیاه می‌پوشید. موهاش، بلند و شانه‌خورده تا گودی کمرش بود و از مژه‌هاش انگار واکس مشکی می‌چکید. من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی.
دنباله‌ی نوشته