در دوران عضدالدوله دیلمی مردی نزد قاضی شهر مال فراوانی به امانت نهاد و به حج رفت. چون بازگشت و مال خویش خواست، قاضی انکار کرد. صاحب مال شکایت نزد امیر عضدالدوله برد.
یک روز مردی به نزد تاجری رفت و طلب قرض کرد و گفت: مقداری سکه به من بدهید تا با آن کار کنم و تشکیل خانواده دهم. اطمینان داشته باشید آن را پس خواهم آورد. تاجر به او گفت...
پدر محمد تقی بهار نیز مانند خود او لقب ملک الشعرایی داشته است. وقتی بهار جوان بعد از مرگ پدر مطرح شد و مدعی عنوان ملک الشعرایی، برخی در قوت طبع شعر او تردید کردند و او را به امتحانی بسیار دشوار مکلف نمودند.
بودا به دهی سفر کرد. زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد. کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت...
یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن. کلاغه سفارش چایی میده. چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره، باقیشو میپاشه به مهموندار. مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟ کلاغه میگه: دلم خواست...
فردریک کبیر یا فریدریش کبیر، که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت میکرد، معتقد به آزادی اندیشه بود و رشد فکری مردم را در گرو آن میدانست. او یک روز سوار بر اسب با همراهانش...
بوقلمونی، گاوی بدید و بگفت: در آرزوی پروازم اما چگونه، ندانم. گاو پاسخ داد: گر ز تپالهی من خوری قدرت بر بالهایت فتد و پرواز کنی. بوقلمون خورد و بر شاخی نشست. تیراندازی ماهر، بوقلمون بر درخت بدید.
اوایل ترم بود. صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه. چون عجله داشتم بهجای ۵۰۰۰ تومنی یه پونصدی از کشوم برداشتمو زدم بیرون. سوار تاکسی که شدم دیدم اووووف یکی از دخترای آس و خوشگل کلاس جلو نشسته.
روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد ملای ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتادهام. از روی زن و بچههایم خجالت میکشم.
چند دوست قديمی که همگی ۴۰ سال سن داشتند میخواستند باهم قرار بگذارند که شام را با همديگر صرف کنند و پس از بررسی رستورانهای مختلف سرانجام باهم توافق کردند که به رستوران چشمانداز بروند.