قلعهی بیوماریس، قلعهای نظامیست که در شمال غربی ولز و در نزدیکی کرانههای تنگهی «مِنای» که «جزیرهی انگلسی» را از سرزمین ولز جدا میکند جای گرفته است. این قلعه گونهای «قلعهی هممرکز» است.
ناصرالدین شاه قاجار در ۲۵ تیر سال ۱۲۱۰، در روستای کهنمو در نزدیکی اسکو یکی از شهرهای استان آذربایجان شرقی زاده و در ۱۲ اردیبهشت سال ۱۲۷۵ و در ۶۵ سالگی بهدست میرزا رضا کرمانی در شهر ری کشته شد.
در زمانهای خیلی خیلی دور، پادشاهی بود که دلش میخواست همیشه لباسهای خوب بپوشد. خیاطهای مخصوص شاه، هر روز یک لباس تازه برای او میدوختند. روزی رسید که خیاطهای او دیگر نتوانستند...
یکی بود، یکی نبود، بازرگانی بود که بعد از سالها کسب و کار و تجارت، دچار مشکل شده بود. هر چه میخرید، ارزان میشد، هر چه میفروخت و از چنگش درمیآمد، یکباره گران میشد.
دو خط موازی زاییده شدند. پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند.
روزی مردی به سفر میرود و بهمحض ورود به اتاق هتل، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است. تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند. نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود.
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که چهار زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گرانقیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی میکرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او میداد.
چوپانی مشغول چراندن گلهی گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکلهی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جادههای خاکی پیدا شد. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان بود.
شرلوک هلمز، کارآگاه معروف قصهها و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمههای شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد.
میگویند روزی عقربی به نزد قورباغهای که بر لب برکه نشسته بود میآید و از آن میخواهد که او را بر پشت خود سوار کرده و به خانهاش که در طرف دیگر برکه بود ببرد. قورباغه دوست داشت که این کار را بکند...