داستان کوتاه اعترافات یک مجرد

داستان کوتاه اعترافات یک مجرد
چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می‌کردم و تخمه می‌خوردم. ناگهان پدر، مادر و آبجی سرم هوار شدند و فریاد زدند که: ای عزب! بدبخت! بی‌عرضه! بی‌مسئولیت! پاشو برو زن بگیر.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه راز خوشبختی

داستان کوتاه راز خوشبختی
بازرگانی پسرش را برای آموختن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا این‌که سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله‌ی کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کجای کارو اشتباه کرده بود

داستان کوتاه کجای کارو اشتباه کرده بود
فکرش حسابی مشغول بود، نمی‌دونست چرا این‌طوری شده، کجای کار اشتباه بود. برای بچه‌هاش هیچی کم نذاشته بود. خونه‌ی خوب، وسایل عالی، پول، معلم‌های خصوصی، ویلا، خلاصه همه چیز.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه امتحان شفاهی فیزیک

داستان کوتاه امتحان شفاهی فیزیک
استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا می‌خواند و سوال را مطرح می‌کند. شما در قطاری نشسته‌اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت می‌کند و ناگهان شما گرما زده شده‌اید، حالا چکار می‌کنید؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چقدر به هم بدهکاریم

داستان کوتاه چقدر به هم بدهکاریم
ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه استخدام پنج کارمند آدم‌خوار

داستان کوتاه استخدام پنج کارمند آدم‌خوار
پنج آدم‌خوار به‌عنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رییس اداره گفت: شما همه جزو تیم ما هستید. شما این‌جا حقوق خوبی می‌گیرید و می‌توانید به غذاخوری شرکت رفته...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آرزوهایی که حرام شدند

داستان کوتاه آرزوهایی که حرام شدند
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می‌کند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم. لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد. بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد.
دنباله‌ی نوشته