چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه میکردم و تخمه میخوردم. ناگهان پدر، مادر و آبجی سرم هوار شدند و فریاد زدند که: ای عزب! بدبخت! بیعرضه! بیمسئولیت! پاشو برو زن بگیر.
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوهی کوچکم عروسک بخرم. همانجا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان...
بازرگانی پسرش را برای آموختن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قلهی کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود...
فکرش حسابی مشغول بود، نمیدونست چرا اینطوری شده، کجای کار اشتباه بود. برای بچههاش هیچی کم نذاشته بود. خونهی خوب، وسایل عالی، پول، معلمهای خصوصی، ویلا، خلاصه همه چیز.
استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سوال را مطرح میکند. شما در قطاری نشستهاید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شدهاید، حالا چکار میکنید؟
ایستادهام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم.
پنج آدمخوار بهعنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رییس اداره گفت: شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی میگیرید و میتوانید به غذاخوری شرکت رفته...
چوپان بیچاره خودش را کشت، که آن بز چالاک، از آن جوی آب بپرد، نشد که نشد! او میدانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گلهی گوسفند و بز به دنبال آن، همان.
خانم جوانی که در کودکستان با بچههای چهار ساله کار میکرد میخواست چکمههای یه بچهای رو پاش کنه، ولی چکمهها به پای بچه نمیرفت. بعد از کلی فشار و خم و راست شدن...
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم. لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد. بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد.