مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا میرفت را با دلسوزی نگاه میکردند. او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلیها را یافت.
باران بهشدت میبارید و مرد در حالی که ماشین خود را در جاده پیش میراند، ناگهان تعادل اتومبیل بههم خورد و از نردههای کنار جاده به سمت خارج منحرف شد. از حسن امر، ماشین صدمهای ندید.
اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازهی شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد. مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پُرنکبت بیفتاد. مرد گفت: از آنجایی که...
روزی مردی پیش قاضی آمده و گفت: ای قاضی نگهبان دروازهی شهر هر بار که من وارد و یا خارج می شوم، مرا به تمسخر میگیرد و حتی در مقابل نزدیکانم مرا دشنام میدهد.
نیمروز بود کشاورز و خانوادهاش برای ناهار خود را آماده میکردند. یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زدهاند. چادری سفیدرنگ هم در آنجا بود که فکر میکنم پادشاه ایران در میان آنان باشد.
میرزا حسین مُشرِف اصفهانی، شاعری ظریف و شوخ طبع بوده که در روزگار صفویه زندگی میکرده است. او مباشر معاملات دیوانی بوده و چون طبع شوخی داشته به گفتن اشعار مهمل و بیمعنی شهرت یافته بود.
پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن: راز دل به زن مگو، با نوکیسه (آدم تازه بهدوران رسیده) معامله نکن و با آدم کمعقل رفیق نشو. بعد از این که پدر از دنیا رفت...
روزی مردی به خونه اومد و دید که دختر سه سالهاش قشنگترین و گرونترین کاغذ کادوی موجود در کمد اون رو تیکه تیکه کرده و با اون یه جعبه کفش قدیمی رو تزیین کرده!
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم.
فقیری از کنار دکان کبابفروشی میگذشت. مرد کبابفروش گوشتها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده، باد میزد و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود.