روزی سوار یک تاکسی شدم تا به فرودگاه بروم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی میکردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی محکم ترمز گرفت.
پادشاهی در منطقهای سرسبز و شاداب حکمرانی میکرد. روزی بیمار شد و طبیبان از درمان بیماریاش عاجز ماندند و از شاه عذر خود را خواستند که از دستشان کاری ساخته نیست.
یک روز خانوادهی لاکپشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاکپشتها بهصورت طبیعی در همهی موارد یواش عمل میکنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن.
امروز سوار یه تاکسى شدم. صد متر جلوتر یه خانمى کنار خیابون ایستاده بود. رانندهى تاکسى بوق زد و خانم رو سوار کرد. چند ثانیه گذشت. راننده تاکسى: چقدر رنگِ رژتون قشنگه.
کلاس اول دبستان، شیراز بودم سال ۱۳۴۰. وسطای سال اومدیم اصفهان. یک مدرسه اسمم را نوشتند. شهرستانی بودم، لهجهی غلیظ قشقایی، از شهری غریب. ما کتابمان دارا انار بود. ولی اصفهان آب بابا.
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را میپرستند! عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس بهصورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد.
در بیمارستان فیروزآبادی، دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناگهان به اتاق عمل صدایم کرد و پیرمردی را نشان داد که باید پایش را به علت عفونت میبریدیم.
فقیری را به زندان بردند. او بسیار پُرخور بود و غذای همهی زندانیان را میدزدید و میخورد. زندانیان که از او میترسیدند و رنج میبردند، غذای خود را پنهانی میخوردند.
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد. اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشهی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
پسرک از پدربزرگش پرسید: پدربزرگ دربارهی چه مینویسی؟ پدربزرگ پاسخ داد: دربارهی تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مینویسم، مدادی است که با آن مینویسم. میخواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی!