داستان کوتاه نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود

داستان کوتاه نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود
سال‌ها پیش در ایران پادشاهی حکومت می‌کرد که به اهمیت آموزش و پرورش پی برده بود؛ ولی عیبش این بود که این پادشاه فقط آموزش را برای پسرش که ولیعهد خودش بود، لازم می‌دانست.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اسمارتیزهای قهوه‌ای

داستان کوتاه اسمارتیزهای قهوه‌ای
در سال‌های دهه‌ی ۱۹۸۰، یک گروه موسیقی که تعداد زیادی نمایش در سال اجرا می‌کرد، قراردادی با مفاد متعدد تنظیم کرده بود و برای عقد قرارداد با سالن‌های نمایش از آن استفاده می‌کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ملانصرالدین و الاغ کتاب‌خوان

داستان کوتاه ملانصرالدین و الاغ کتاب‌خوان
برای حاکم الاغ چالاک قشنگی تحفه آوردند. حاضرین به تعریف و توصیف آن پرداختند. ملانصرالدین گفت: من حاضرم سه ماهه به این الاغ کتاب خواندن یاد بدهم. حاکم و حاضرین از شنیدن این سخن تعجب کردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نان خودش هم از گلویش پایین نمی‌رود

داستان کوتاه نان خودش هم از گلویش پایین نمی‌رود
روزی روزگاری، مرد تاجری تمام ثروتش را مقداری کالای کم‌ارزش و ارزان خرید تا به یک کشور دور ببرد، به این امید که با این کار سود زیادی به‌دست آورد. مرد تاجر بارهایش را در کشتی جاسازی کرد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شاهین ملانصرالدین

داستان کوتاه شاهین ملانصرالدین
ملانصرالدین از کوچه‌ای می‌گذشت. دو کودک را دید که بر سر زاغی با هم نزاع می‌کردند و هر یکی از آن‌ها یک بال زاغ را گرفته به‌سوی خود می‌کشید و نزدیک بود حیوان را دو پاره نمایند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ملانصرالدین و کسب روزی

داستان کوتاه ملانصرالدین و کسب روزی
ملانصرالدین کمتر حاضر می‌شد به‌خاطر طلب روزی از خانه خارج شود. روزی زنش به او گفت: از این به بعد اگر همه روزه صبح از خانه بیرون نرفته و تا غروب اقلا بیست دینار نیاوری، به خانه راهت نمی‌دهم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه رفتن پیرزن به آمریکا

داستان کوتاه رفتن پیرزن به آمریکا
پیرزن ایرانی از ایران میاد آمریکا پیش پسرش و تصمیم می‌گیره شهروند آمریکایی بشه. اما اون‌جا می‌گن برای این‌که شهروند این‌جا بشی، باید به پنج سوال جواب بدهی و اگر بتونی به چهار تاش پاسخ صحیح بدی...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نعل وارونه زدن

داستان کوتاه نعل وارونه زدن
روزی روزگاری، دزدی طماع که تمام عمرش با دزدیدن اموال مردم اموراتش را گذرانده بود، تصمیم گرفت یک دزدی بزرگ انجام دهد و به خزانه‌ی حاکم دستبرد بزند. او که سال‌ها در کار دزدی تجربه داشت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه روی طناب ارزن پهن کردن

داستان کوتاه روی طناب ارزن پهن کردن
یک روز گرم و تابستانی ملانصرالدین در حال استراحت بود و لم داده بود که تق تق در خانه به صدا درآمد. ملا خیلی خسته بود و اصلا نمی‌خواست بلند شود و در را باز کند. پس با بی‌میلی بلند شد و به سمت در رفت.
دنباله‌ی نوشته