داستان کوتاه شیوانا و مرد برنج فروش

داستان کوتاه شیوانا و مرد برنج فروش
مرد برنج‌فروشی بود که به درس‌های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به‌خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب‌ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هر که بامش بیش، برفش بیشتر

داستان کوتاه هر که بامش بیش، برفش بیشتر
یکی از پادشاهان عمرش به‌سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به‌سوی عالم باقی شتافت. چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه‌ی شهر درآید...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پسری که هیچ کس دوستش نداشت

داستان کوتاه پسری که هیچ کس دوستش نداشت
تازه شغل جدید معلمی را شروع کرده بودم و مطمئن نبودم با توجه به ندانستن زبان محلی آن‌جا، بتوانم به‌خوبی با بچه‌ها ارتباط برقرار کنم و کارم را به درستی انجام بدم. هنوز چند روزی از آمدن...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه وقتی که یک پسر بچه عاشق می‌شود

داستان کوتاه وقتی که یک پسر بچه عاشق می‌شود
می‌خوام یه اعتراف کنم! من چند سال پیش دیوانه‌وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛ عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته‌استکانی می‌زد و پانزده سال از خودم بزرگ‌تر بود!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گسیوان بلند و دست‌های زمخت

داستان کوتاه گسیوان بلند و دست‌های زمخت
پدرم می‌گفت: زن باید گسیوان بلند و چشمان درشت داشته باشد. ولی مادرم نه موی بلند داشت و نه چشمان درشت! مادرم معتقد بود: یک مرد نباید زیبا باشد و زیبایی شایسته‌ی مردها نیست.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه می‌خواهم خودم باشم

داستان کوتاه می‌خواهم خودم باشم
در باغ دیوانه‌خانه‌ای قدم می‌زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه‌ای دیدم. منش و سلامت رفتارش با بیماران دیگر تناسبی نداشت. کنارش نشستم و پرسیدم: این‌جا چه می‌کنی؟ با تعجب نگاهم کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عموی بابا

داستان کوتاه عموی بابا
عموی بابا که مُرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ناهار می‌‌خوردیم. یک نفر از شهرستان زنگ زد و چند دقیقه بعدش بابا گفت عمو شمس‌الله مرد. صدای قاشق چنگال‌های دور سفره متوقف شد.
دنباله‌ی نوشته