داستان کوتاه بهترین آرزوی شما چیست

داستان کوتاه بهترین آرزوی شما چیست
هر شب بعد ازمدرسه، مجبورم تا دیروقت دست‌فروشی کنم. چون وضع مالی‌مان خراب است و باید خرج خانه را در بیارم. آن شب هم مثل همیشه، کنار خیابان مشغول دست‌فروشی بودم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عموی بابا

داستان کوتاه عموی بابا
عموی بابا که مُرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ناهار می‌‌خوردیم. یک نفر از شهرستان زنگ زد و چند دقیقه بعدش بابا گفت عمو شمس‌الله مرد. صدای قاشق چنگال‌های دور سفره متوقف شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه روزی حکمت آن را خواهید فهمید

داستان کوتاه روزی حکمت آن را خواهید فهمید
هر وقت بابام می‌دید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، می‌گفت: چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ آب چکه می‌کرد، می‌گفت: اسراف حرامه. اتاقم که به‌هم ریخته بود، می‌گفت: تمیز و منظم باش.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مواظب باشید رویاهایتان را ندزدند

داستان کوتاه مواظب باشید رویاهایتان را ندزدند
دوستی به‌نام مونتی رابرتز دارم، که صاحب یک مرتع پرورش اسب در سان سیدرو است. بار آخری که آن‌جا بودم پس از معرفی کردن من به مهمانان گفت: بگذارید بهتان بگویم چرا به جک اجازه می‌دهم از خانه‌ام استفاده کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شاخه گلی خشکیده

داستان کوتاه شاخه گلی خشکیده
قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب، زیبا، جذاب و... این شرایط و خیلی از موارد نظیر آن‌ها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده‌ام بودند. توقعاتی که بی‌کم و کاست همه‌ی آن‌ها را حق مسلم خودم می‌دانستم.
دنباله‌ی نوشته