هر شب بعد ازمدرسه، مجبورم تا دیروقت دستفروشی کنم. چون وضع مالیمان خراب است و باید خرج خانه را در بیارم. آن شب هم مثل همیشه، کنار خیابان مشغول دستفروشی بودم.
یک روز بعد از پایان کلاس شرح مثنوی، استاد علامه جعفری فرمودند: من خیلی فکر کردم و به این جمعبندی رسیدهام که رسالت ۱۲۴ هزار پیغمبر در یک جمله خلاصه میشود و آن «کوک چهارم» است.
عموی بابا که مُرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ناهار میخوردیم. یک نفر از شهرستان زنگ زد و چند دقیقه بعدش بابا گفت عمو شمسالله مرد. صدای قاشق چنگالهای دور سفره متوقف شد.
راننده تاکسی گفت: میدونی بهترین شغل دنیا چیه؟ گفتم: چیه؟ گفت: راننده تاکسی. خندیدم. راننده گفت: جون تو... هر وقت بخوای میای سرکار، هر وقت نخوای نمیای، هر مسیری خودت بخوای میری.
هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، میگفت: چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه. اتاقم که بههم ریخته بود، میگفت: تمیز و منظم باش.
دوستی بهنام مونتی رابرتز دارم، که صاحب یک مرتع پرورش اسب در سان سیدرو است. بار آخری که آنجا بودم پس از معرفی کردن من به مهمانان گفت: بگذارید بهتان بگویم چرا به جک اجازه میدهم از خانهام استفاده کند.
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان میتوانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد. این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر میرفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد.
یک روز یک پسر کوچولو که میخواست انشا بنویسه، از پدرش میپرسه: پدر جان لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی؟ پدرش فکر میکنه و میگه: بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال...
خواب دیدم در خواب گفتگویی با خدا داشتم. خدا گفت: پس میخواهی با من گفتگو کنی؟ گفتم: اگر وقت داشته باشید. خدا لبخند زد و گفت: وقت من ابدیست. چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی از من بپرسی؟
قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب، زیبا، جذاب و... این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها، توقعات من برای انتخاب همسر آیندهام بودند. توقعاتی که بیکم و کاست همهی آنها را حق مسلم خودم میدانستم.