ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری میپخت و خودش در مراسم پختن آش حضور مییافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیهی آش جمع میشدند و هر یک کاری انجام میدادند.
یک بندهی خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردی و ساحل طلایى انداخت و گفت: خدایا! میشود تنها آرزوى مرا برآورده کنى؟
میگویند که دو برادر بودند، پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته، دیگری برای آنکه از وسوسهی نفس شیطانی به دور ماند، از مردم کناره گرفته و غارنشین گردید.
در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط میدانی راجع به یکی از شاگردانت چه شنیدهام؟
حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد. سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده.
روزی کلاهفروشی از جنگلی میگذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. کلاهها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاهها نیست. بالای سرش را نگاه کرد.
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی پیدا کرد که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود.
پادشاهی دچار حادثهی خطیری شد. نذر کرد که اگر در آن حادثه پیروز و موفق گردد. مبلغی پول به پارسایان بدهد. او به مراد رسید و کام دلش برآمد. وقت آن رسید که به نذرش وفا کند.
زن به شیطان گفت: آیا آن مرد خیاط را میبینی؟ میتوانی بروی وسوسهاش کنی که همسرش را طلاق دهد یا نه؟ شیطان گفت: آری و این کار بسیار آسان است و راحت از پسش برمیآیم.