ما یک رفیقی داشتیم که از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود (دیگر حسابش را بکنید که او کی بود). این بندهی خدا به خاطر مشکلات زیادی که داشت نتوانست درس بخواند.
سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوهاش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟ او نوهاش را خیلی دوست میداشت، گفت: حتما عزیزم.
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری، جلوی قهوهخانهای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوهخانه نشست تا غذایی بخورد.
قصابی بود که هنگام کار با ساتور دستش را بریده بود و خون زیادی از زخمش میچکید. همسایهها جمع شدند و او را نزد حکیمباشی که دکتر شهرشان بود، بردند. حکیم بعد از ضد عفونی زخم میخواست آن را ببندد...
یک زن و مردی با یک بار گندم که بار خرشان بود و زن سوار الاغ بود و مرد پیاده، داشتند رو به آسیاب میرفتند. سر راه برخوردند به یک مرد کوری. زن تا مرد کور را دید به شوهرش گفت...
فرعون؛ پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. تا اینكه روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشهی انگوری به او داد. پس گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
نقل است شاه عباس صفوی رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد و دستور داد تا در سر قلیانها بهجای تنباکو، از سرگین اسب استفاده نمایند. میهمانها مشغول کشیدن قلیان شدند.
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازهاش نزدیک میشد حرکتی کرد که دورش کند، اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین.
زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد، چراغ روغنی قدیمیای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.