روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک میشناختید؟ گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمدهام.
ژنرال به همراه ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلیهای خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد.
روزگاری بر روی دُر گرانبهای پادشاهی لکهی سیاهی مشاهده شد. هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند. هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت:...
مردان قبیلهی سرخپوست از رییس جدید میپرسند: «آیا زمستان سختی در پیش است؟» رییس جوان قبیله که هیچ تجربهای در این زمینه نداشت، جواب میده: «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید.»
سال ۲۰۱۴ یکی از ثروتمندترین مردان برزیل در پستی روی فیسبوکش اعلام کرد که خودروی بنتلی Bentley نیممیلیون دلاری خود را که بهتازگی خریده بود، دفن خواهد کرد.
شبی سلطان محمود غزنوی تنها و با لباس مبدل در شهر میگشت که به گروهی از دزدان برخورد کرد. دزدان وقتی او را دیدند از او پرسیدند کیستی؟ سلطان محمود گفت: من هم مثل شما هستم و برای دزدی گشت میزنم.
این ماجرای واقعی در مورد شخصی بهنام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه، طلبه در مدرسهی مروی تهران بوده و ظاهرا آدم بسیار فقیری بوده است. یک روز نظرعلی به ذهنش میرسد که برای خدا نامهای بنویسد.
عجیبترین معلم دنیا بود، امتحاناتش عجیبتر. امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگهی خودش را تصحیح میکرد! آن هم نه در کلاس، بلکه در خانه! دور از چشم همه؛ هر کسی ورقهی خودش.
بنجامین فرانکلین (از پدران بنیانگذار کشور آمریکا) در هفت سالگی اشتباهی مرتکب شد که در هفتاد سالگی هم از یادش نرفت... او پسرک هفت سالهای بود که سخت عاشق یک سوت شده بود.
دختر خردسالی وارد یک مغازهی جواهرفروشی شد و به گردنبند یاقوتنشانی که در پشت ویترین بود اشاره کرد و به صاحب مغازه گفت: این گردنبند را برای خواهر بزرگم میخواهم.