کشاورزی تعدادی توله سگ داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیهای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را میکشد. برگشت دید که پسری کوچک است.
شیطان نشسته بود بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت. گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکردهای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذراندهاند. شیطان گفت: خود را بازنشسته کردهام، پیش از موعد.
در جنگ جهانی اول یکی از سربازان به محض اینکه دید دوست صمیمیاش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
سالها پیش مدتی را در جایی بیابانگونه بهسر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطهی بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن...
توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد. یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت: آقا ابراهیم، قربون دستت پنج کیلو فیلهی گوساله بکش عجله دارم.
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
گویند روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانهاش دعوت کرد. شمس به خانهی جلالالدین رومی رفت و پس از اینکه وسایل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نمودهای؟
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشهی سرد فروشگاه.
آرتور اش قهرمان افسانهای تنیس در سال ۱۹۸۳ تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت. این قهرمان افسانهای تنیس ویمبلدون بهخاطر خون آلودهای که در جریان عمل جراحی دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد.
گویند شیخ ابوسعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران میكرد.