داستان کوتاه چهار سخنی که زاهد را تکان داد

داستان کوتاه چهار سخنی که زاهد را تکان داد
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد. اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه‌ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه راه بهشت

داستان کوتاه راه بهشت
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آن‌ها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه با عشق زندگی کن

داستان کوتاه با عشق زندگی کن
شخصی بود که تمام زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت، همه می‌گفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می‌رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله‌ی کیفیت فراگیر نرسیده بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زود قضاوت کردن پسر جوان

داستان کوتاه زود قضاوت کردن پسر جوان
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار، پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دنباله‌ی نوشته