داستان کوتاه دزدی که مامور خدا بود

داستان کوتاه دزدی که مامور خدا بود
غروب یک روز بارانی، زنگ تلفن به‌صدا درآمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب‌ولرز شدید سارای کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله به‌سمت پارکینگ دوید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چارلی چاپلین و سیرک

داستان کوتاه چارلی چاپلین و سیرک
چارلی چاپلین می‌گوید: هنوز سیرک را ندیده بودم، اما عاشق آن بودم. وصف سیرک را خیلی شنیده بودم. پدرم وضع خوبی نداشت، اما با اصرار من حاضر شده بود تا با پول‌هایی که پس‌انداز کرده بود، من را به سیرک ببرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عیدی برادر

داستان کوتاه عیدی برادر
یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به‌عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره‌اش بیرون آمد متوجه پسر بچه‌ی شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می‌زد.
دنباله‌ی نوشته