غروب یک روز بارانی، زنگ تلفن بهصدا درآمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تبولرز شدید سارای کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله بهسمت پارکینگ دوید.
چارلی چاپلین میگوید: هنوز سیرک را ندیده بودم، اما عاشق آن بودم. وصف سیرک را خیلی شنیده بودم. پدرم وضع خوبی نداشت، اما با اصرار من حاضر شده بود تا با پولهایی که پسانداز کرده بود، من را به سیرک ببرد.
روزی رئیس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسى در رابطه با یکى از کامپیوترهاى اصلى مجبور شد با منزل یکى از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری بهعنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از ادارهاش بیرون آمد متوجه پسر بچهی شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزد.