داستان کوتاه حلقه‌ی گل

داستان کوتاه حلقه‌ی گل
دو هفته به عید بزرگ کریسمس مانده بود. مجبور شدم به‌خاطر درد کمر در بیمارستان بستری شده و مورد عمل جراحی قرار بگیرم. به هیچ وجه مایل به این کار نبودم، ولی درد امانم را بریده بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه انتخاب‌های زندگی

داستان کوتاه انتخاب‌های زندگی
جری از آن دسته انسان‌هایی بود که رفتارش همیشه برای ما موجب شگفتی می‌شد. هر روز سرشار از روحیه از وقایع مثبت اطرافش تعریف می‌کرد، برخوردش با کارمندان محبت‌آمیز و آمیخته با احترام بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه علف‌های هرز

داستان کوتاه علف‌های هرز
روزی شیوانا همراه شاگردانش در حال عبور از کنار مزرعه‌ای بود. صاحب مزرعه به محض مشاهده‌ی شیوانا از آن‌ها دعوت کرد تا به خانه‌ی او بروند و قدری استراحت کنند. شیوانا پذیرفت و همگی به خانه‌ی کشاورز رفتند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آنتونی رابینز و کمک به دیگران

داستان کوتاه آنتونی رابینز و کمک به دیگران
آنتونی رابینز ماجرایی رقت‌انگیز از دوران بچگی‌اش به‌خاطر دارد. زمانی که آنتونی کودکی بیش نبود، پدر و مادرش سخت کار می‌کردند تا بتوانند خانواده را سر پا نگهدارند. متاسفانه وضعیت مالی آن‌ها...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خانه‌ای برای آسایش

داستان کوتاه خانه‌ای برای آسایش
آخه این چه خونه‌ایه. از دست این حسن. برادرم هم خونه برای من پیدا می‌کنه. یک هفته است سه چهار تا خونه رفتم، ولی هیچ‌کدام را نپسندیدم. هر کدام یه ایرادی دارند. اولی یک خونه‌ی ویلایی بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سه پند

داستان کوتاه سه پند
بوقلمونی، گاوی بدید و بگفت: در آرزوی پروازم اما چگونه، ندانم. گاو پاسخ داد: گر ز تپاله‌ی من خوری قدرت بر بال‌هایت فتد و پرواز کنی. بوقلمون خورد و بر شاخی نشست. تیراندازی ماهر، بوقلمون بر درخت بدید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه فرایند پیری

داستان کوتاه فرایند پیری
چند دوست قديمی که همگی ۴۰ سال سن داشتند می‌خواستند باهم قرار بگذارند که شام را با همديگر صرف کنند و پس از بررسی رستوران‌های مختلف سرانجام باهم توافق کردند که به رستوران چشم‌انداز بروند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه رضاشاه و نابینای مادرزاد

داستان کوتاه رضاشاه و نابینای مادرزاد
روزی رضاشاه و هیات همراه با ماشین جیپ در حال حرکت به‌سوی جنوب بود که سر راه از یزد رد می‌شود و می‌بیند که مردم زیادی در آن‌جا گرد هم جمع شده‌اند. رضاشاه به جلو می‌رود و از حاضرین می‌پرسد که چه خبر شده؟
دنباله‌ی نوشته