باب باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشات میگیرد.
جوانی که برای یک دورهی آموزشی به هلند رفته بود، میگفت: یک روز برای خرید لپ تاپ به بازار شهر آمستردام پایتخت هلند رفتم. به اولین مغازهی فروش وسایل صوتی تصویری که رسیدم...
استادی با شاگردش از باغی میگذشت. چشمشان به یک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت: گمان میکنم این کفشهای کارگری است که در این باغ کار میکند. بیا با پنهان کردن کفشها عکسالعمل کارگر را ببینیم.
حکایت شده که در گذشته خانوادهای زندگی میکردند که یک پسر داشتند. پدر و مادر این پسر، به او خیلی اهمیت میدادند و او را دوست داشتند. یکی از غذاهای مورد علاقهی این پسر نوجوان، نیمرو بود.
آوردهاند که در زمانهای قدیم، کشتیگیر پیری زندگی میکرد که در فن کشتیگیری نامآور و بینظیر بود. هیج کشتیگیری را یارای مقاومت در برابر او نبود. پشت پهلوانهای نامدار زیادی را بر خاک نشانده بود.
در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دورهگردی به گوشم رسید. آقا این بسته نون چند؟ فروشنده با بیحوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن. پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟
یکی از بهترین و قابل توجهترین کشتیهای غلامرضا تختی با پتکوف سیراکف قهرمان نامدار بلغارستانی بود. هر دو به دور نهایی رسیده بودند. شگرد سیراکف فن بارانداز سریع بسیار فنی بود.
چوپانی تعریف میکرد: سالها پیش من و چوپان دیگری بهنام فتحاله که همسن پدر من بود، گلهی روستا را به چرا میبردیم. مرز ده ما با ده مجاور که یک رودخانهی آبی بود، بین دو ده از سالیان دور...
من از دور ریختن غذا بدم میآید، برای همین کلی ظرف کوچک و بزرگ دردار دارم که حتی غذاهای اندک باقیمانده را با حوصله توی یخچال میگذارم. دور ریختن غذا را دوست ندارم...
مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشتهای پرسید. فرشته به او گفت: بیا تا جهنم را به تو نشان دهم. سپس هر دو با هم وارد اتاقی شدند. در آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا نشسته بودند.